My lovely mafia🍷🧸🐾 p⁸
یونجی « کدوم بیچاره ای رو باز آوردین؟
یونگی « یه مزاحم کوچولو که قصد داشت مثلا منو زمین بزنه...
هوسوک « و ماهم خودشو باندشو گرفتیم تا نتونه بیشتر از این غلطی کنه...همین!
راوی « یونجی آهی از سر تاسف کشید و به سمت پله های اتاقش که الان هایون توش بود حرکت کرد که یونگی مانعش شد...
یونگی « مادمازل جایی تشریف میبرین؟؟؟
یونجی « خب باید ببینم اون مزاحم کوچولو که میگین کیه:/
هوسوک « لازم نکرده شما بری ببینی →_→ خودش بهوش میاد همکی دست جمعی میریم عیادتشون...
جیمین « والا با این دوتا تیری که یونگی بش زده و کمخونی و بیماری قلبی و افت فشاری که من از این دختر دیدم بعید میدونم بهوش بیاد...
هوسوک « تعارف نکن یباره بگو مرده دیگه 눈_눈
یونجی « وایسین ببینم! اون مزاحم کوچولو که دوتا تیر خورده و این مشکلات رو داره و میخواسته شمارو لو بده و شما باندشو خودشو گرفتین...دختر بودههههه؟!
یونگی « انتطار داشتی به یه پسر بگم مزاحم کوچولو 눈_눈
یونجی « نخیر...ولی اون یه دختره...روحیش مث برگ گل میمونه ಥ‿ಥ
هوسوک « عسیسم این دختری که ما ازش حرف میزنیم مث تیغ گل میمونه نه برگ گل. اگه ما مافیا نبودیم مطمئنا به دیدار کائنات میفرستادمون 눈_눈
یونجی « خوب میکرد *زیرلب*
سپ « چی گفتی؟
یونجی « هیچی•-•
۵ ساعت بعد...
راوی « تقریبا غروب بود و یونجی داشت برای پسرا کیک درست میکرد و حالا یواشکی یکمیش رو به هایون بده...
یونجی « هوسوک و یونگی و جیمین برای کنترل صادرات اسلحه ها به ژاپن، به اسکله رفته بودند...جیمینی هم جیسو رو پیش من گذاشته بود چون پرستارش مرخصی بود...
جیسو « خاله یونجی..میشه منم تمت کنم؟
یونجی « قوربونت برم من کیوتی ಥ‿ಥ نه خاله جون فقط باید از فر درش بیارم🥹
راوی « یونجی میخواست در فر رو باز کنه تا کیک رو دربیاره اما با صدای نسبتا بلندی از طبقه بالا از کارش دست کشید...
یونگی « یه مزاحم کوچولو که قصد داشت مثلا منو زمین بزنه...
هوسوک « و ماهم خودشو باندشو گرفتیم تا نتونه بیشتر از این غلطی کنه...همین!
راوی « یونجی آهی از سر تاسف کشید و به سمت پله های اتاقش که الان هایون توش بود حرکت کرد که یونگی مانعش شد...
یونگی « مادمازل جایی تشریف میبرین؟؟؟
یونجی « خب باید ببینم اون مزاحم کوچولو که میگین کیه:/
هوسوک « لازم نکرده شما بری ببینی →_→ خودش بهوش میاد همکی دست جمعی میریم عیادتشون...
جیمین « والا با این دوتا تیری که یونگی بش زده و کمخونی و بیماری قلبی و افت فشاری که من از این دختر دیدم بعید میدونم بهوش بیاد...
هوسوک « تعارف نکن یباره بگو مرده دیگه 눈_눈
یونجی « وایسین ببینم! اون مزاحم کوچولو که دوتا تیر خورده و این مشکلات رو داره و میخواسته شمارو لو بده و شما باندشو خودشو گرفتین...دختر بودههههه؟!
یونگی « انتطار داشتی به یه پسر بگم مزاحم کوچولو 눈_눈
یونجی « نخیر...ولی اون یه دختره...روحیش مث برگ گل میمونه ಥ‿ಥ
هوسوک « عسیسم این دختری که ما ازش حرف میزنیم مث تیغ گل میمونه نه برگ گل. اگه ما مافیا نبودیم مطمئنا به دیدار کائنات میفرستادمون 눈_눈
یونجی « خوب میکرد *زیرلب*
سپ « چی گفتی؟
یونجی « هیچی•-•
۵ ساعت بعد...
راوی « تقریبا غروب بود و یونجی داشت برای پسرا کیک درست میکرد و حالا یواشکی یکمیش رو به هایون بده...
یونجی « هوسوک و یونگی و جیمین برای کنترل صادرات اسلحه ها به ژاپن، به اسکله رفته بودند...جیمینی هم جیسو رو پیش من گذاشته بود چون پرستارش مرخصی بود...
جیسو « خاله یونجی..میشه منم تمت کنم؟
یونجی « قوربونت برم من کیوتی ಥ‿ಥ نه خاله جون فقط باید از فر درش بیارم🥹
راوی « یونجی میخواست در فر رو باز کنه تا کیک رو دربیاره اما با صدای نسبتا بلندی از طبقه بالا از کارش دست کشید...
۵۳.۵k
۱۹ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.