عشق ممنوعه 🧡 ☆Part 41☆
ولی وقتی وارد خونه شد سوریارو دید که روی مبل نشسته ، بی توجه به اون راه افتاد سمت اتاقش ولی سوریا اون رو صدا کرد
سوریا: صبر کن ببینم
سومی از روی کلافگی نفس عمیقی کشید و موهاشو روبه عقب داد
سومی: چیه؟
سوریا اومد رو به روی سومی ایستاد
سوریا: ببین خیلی تو پررو شدیا فکر کردی کی هستی تو؟
سومی: حرفتو بزن
سوریا: کدوم گوری بودی تو؟ هااا؟
سومی: لازم نمیبینم به تو توضیح بدم
سوریا: ببین من همسر تهیونگم پس بهتره بهم احترام بزاری
سومی: که چی؟ برای چی باید به تو بگم کجا بودم؟
سوریا: من نامادری تیسا حساب میشم و باید بدونم که پرستار بچم چرا وظیفش رو ول کرده و رفته پی خوش گذرونی
سومی: اولا من دنبال خوشگذرونی نرفتم دوما به تو ربطی نداره
سوریا: پس این همه مدت کدوم گوری بودی لابد رفته بودی سر قبر مادرت
سومی با شنیدن این دیگه کنترلی رو خودش نداشت و یه سیلی محکم به سوریا زد
سومی: آخرین بارت باشه چنین حرفی رو به اون زبون کثیفت میاری اشغال فهمیدی(با داد و عصبانیت زیاد)
صورت سومی توی اون لحظه انقدر ترسناک شده بود که سوریا ازش ترسیده بود و یک قدم به عقب برداشت
سومی: کثافت عوضی فقط کافیه یکبار دیگه اسم مادر منو به زبون بیاری اونوقت ببین چیکارت میکنم(با داد)
همون موقع تهیونگ از پله ها اومد پایین
تهیونگ: اینجا چه خبره؟
سوریا: اون به من سیلی زد
تهیونگ: چی؟!
تهیونگ با تعجب به سومی نگاه کرد ولی سومی به اون توجهی نکرد و از کنارش رد شد و رفت بالا و در اتاقش رو محکم بست
تهیونگ: تو چیکارش کردی که انقدر عصبی شده؟ هااا؟
سوریا: به من چه اون خودش از وقتی اومد تو عصبی بود و دیوار کوتاه تر از من پیدا نکرد سر من خالی کرد اونوقت تو داری از اون حمایت میکنی
تهیونگ: فقط ساکت شو
تهیونگ از پله ها رفت بالا و در اتاق سومی رو زد ولی جوابی نگرفت پس تصمیم گرفت بره تو ، وقتی رفت داخل دید که سومی به دیوار تکیه داده و نشسته گریه میکنه ، نگران شد و رفت سمتش
تهیونگ: عشقم چی شده؟
سومی: تهیونگ مامانم
تهیونگ: آروم باش عزیزم مامانت چیشده؟
سومی رفت توی بغل تهیونگ و شروع به گریه کردن کرد و تهیونگ هم سعی کرد تا اون رو آروم کنه
کپی ممنوع ❌
سوریا: صبر کن ببینم
سومی از روی کلافگی نفس عمیقی کشید و موهاشو روبه عقب داد
سومی: چیه؟
سوریا اومد رو به روی سومی ایستاد
سوریا: ببین خیلی تو پررو شدیا فکر کردی کی هستی تو؟
سومی: حرفتو بزن
سوریا: کدوم گوری بودی تو؟ هااا؟
سومی: لازم نمیبینم به تو توضیح بدم
سوریا: ببین من همسر تهیونگم پس بهتره بهم احترام بزاری
سومی: که چی؟ برای چی باید به تو بگم کجا بودم؟
سوریا: من نامادری تیسا حساب میشم و باید بدونم که پرستار بچم چرا وظیفش رو ول کرده و رفته پی خوش گذرونی
سومی: اولا من دنبال خوشگذرونی نرفتم دوما به تو ربطی نداره
سوریا: پس این همه مدت کدوم گوری بودی لابد رفته بودی سر قبر مادرت
سومی با شنیدن این دیگه کنترلی رو خودش نداشت و یه سیلی محکم به سوریا زد
سومی: آخرین بارت باشه چنین حرفی رو به اون زبون کثیفت میاری اشغال فهمیدی(با داد و عصبانیت زیاد)
صورت سومی توی اون لحظه انقدر ترسناک شده بود که سوریا ازش ترسیده بود و یک قدم به عقب برداشت
سومی: کثافت عوضی فقط کافیه یکبار دیگه اسم مادر منو به زبون بیاری اونوقت ببین چیکارت میکنم(با داد)
همون موقع تهیونگ از پله ها اومد پایین
تهیونگ: اینجا چه خبره؟
سوریا: اون به من سیلی زد
تهیونگ: چی؟!
تهیونگ با تعجب به سومی نگاه کرد ولی سومی به اون توجهی نکرد و از کنارش رد شد و رفت بالا و در اتاقش رو محکم بست
تهیونگ: تو چیکارش کردی که انقدر عصبی شده؟ هااا؟
سوریا: به من چه اون خودش از وقتی اومد تو عصبی بود و دیوار کوتاه تر از من پیدا نکرد سر من خالی کرد اونوقت تو داری از اون حمایت میکنی
تهیونگ: فقط ساکت شو
تهیونگ از پله ها رفت بالا و در اتاق سومی رو زد ولی جوابی نگرفت پس تصمیم گرفت بره تو ، وقتی رفت داخل دید که سومی به دیوار تکیه داده و نشسته گریه میکنه ، نگران شد و رفت سمتش
تهیونگ: عشقم چی شده؟
سومی: تهیونگ مامانم
تهیونگ: آروم باش عزیزم مامانت چیشده؟
سومی رفت توی بغل تهیونگ و شروع به گریه کردن کرد و تهیونگ هم سعی کرد تا اون رو آروم کنه
کپی ممنوع ❌
۷۲.۴k
۱۳ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.