فیک جیمین
ازدواج اجباری
پارت ۳۱
یونا دوید سمت اتاقش و درو بست ... گوشیشو برداشت و به مامانیش ( مامان جیمین ) زنگ زد
مکالمه*
یونا: مامانییییی😭
م.ج: چی شده دختر قشنگممم 😧 کی اذیتت کرده؟
یونا: مامانیی میشه بیای منو ببری خونتون؟😭
م.ج: اره عزیزم تو وسایلاتو جمع کن هرچی میخوای بردار من الان میام ..
یونا: باشه 😭
پایان مکالمه*
یونا چمدونشو اماده کرد ... عروسک خرسیشو تو بغلش گرفت ... وقتی صدای درو شنید با گریه و زاری دوید سمت در و پرید تو بغل مامانیش
م.ج: چی شده عزیزمممم
یونا: مامانیییی .. بابا و مامان ازم متنفرنن
م.ج: چی ؟
یونا: اونا میدونن بچه دوست ندارمم حالا دارن بچه میارن تازهه بابا برام داد زددد😭
م.ج: داد زد ؟ الان حسابشونو میرسم
جیمین: مامان..
م.ج: خفه شو .. مگه وقتی تو بچه بودی من سرت داد زدم ؟ ( داد )
ا.ت: اونطور که...
م.ج: هیس .. باید با بچه درست رفتار بشه .. بیا مامانی بیا بریم عزیزم
یونا: بریم مامانی ..
یونا رفت خونه مامان بزرگش...
* پرش زمانی ۳ روز بعد
الان ۳ روزه که جیمین و ا.ت یونا رو ندیدن و دلتنگش بودن...
پس تصمیم گرفتن برن خونه مامان جیمین
.....
رفتن تو خونه...
یونا دوید رفت تو اتاق..
جیمین رفت سمت در و در زد....
جیمین: یونا؟ .. یونا؟ دختر قشنگم ببخشید خب؟
ا.ت: یونا عزیزم درو باز کن... خیلی دلم برات تنگ شده ...
یونا درو باز کرد و بدون اینکه نگاشون کنه گفت : امم خب منن دلم تنگ شوده بود ولی هنوز ناراحتم...
جیمین : ببخشید دیگه.. میای بریم خرید؟
یونا: امم نچ شما برید برا من بخرید من حال ندارم...
ا.ت: چی میخوای بگو برات بخریم
یونا : امم خبب اسباب بازی برام بخرید زیاددد
جیمین: هوفف .. باشه پس مراقب خودت باش تا برمیگردیم خب؟
یونا : باوشههه... خودافظظ
جیمین: خدافظ
ا.ت: خدافظ عزیزم...
.......
۳۰ دیقه بعد
یونا: اخخخخخخخ جیغغغغغغغغ😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
م.ج: نهههه یوناااااا...
.................................
🍓توت فرنگی🍓 های گشنگمممم سیلامممم خوبییدددد؟؟
شرطا: ۲۵ لایک ۲۵ کام ملسسسیییییییی توت فرنگیاااا🍓🍓💙💚💗💚💞💗💓💙💗💚💞💛💛💞💙🧡💖💖🧡❤💖🧡💙🧡💖💞🧡❤💛💙❤💚❤💞💗💞💛💓💞💚💞💛💞❤💚💙❤💛❤💛💖💞❤🧡💙💖🧡❤💞🧡💙💛💖💞💚❤💗💙💛💓💛💞💚💞❤💙💛💖💛💖❤💙💖🧡
پارت ۳۱
یونا دوید سمت اتاقش و درو بست ... گوشیشو برداشت و به مامانیش ( مامان جیمین ) زنگ زد
مکالمه*
یونا: مامانییییی😭
م.ج: چی شده دختر قشنگممم 😧 کی اذیتت کرده؟
یونا: مامانیی میشه بیای منو ببری خونتون؟😭
م.ج: اره عزیزم تو وسایلاتو جمع کن هرچی میخوای بردار من الان میام ..
یونا: باشه 😭
پایان مکالمه*
یونا چمدونشو اماده کرد ... عروسک خرسیشو تو بغلش گرفت ... وقتی صدای درو شنید با گریه و زاری دوید سمت در و پرید تو بغل مامانیش
م.ج: چی شده عزیزمممم
یونا: مامانیییی .. بابا و مامان ازم متنفرنن
م.ج: چی ؟
یونا: اونا میدونن بچه دوست ندارمم حالا دارن بچه میارن تازهه بابا برام داد زددد😭
م.ج: داد زد ؟ الان حسابشونو میرسم
جیمین: مامان..
م.ج: خفه شو .. مگه وقتی تو بچه بودی من سرت داد زدم ؟ ( داد )
ا.ت: اونطور که...
م.ج: هیس .. باید با بچه درست رفتار بشه .. بیا مامانی بیا بریم عزیزم
یونا: بریم مامانی ..
یونا رفت خونه مامان بزرگش...
* پرش زمانی ۳ روز بعد
الان ۳ روزه که جیمین و ا.ت یونا رو ندیدن و دلتنگش بودن...
پس تصمیم گرفتن برن خونه مامان جیمین
.....
رفتن تو خونه...
یونا دوید رفت تو اتاق..
جیمین رفت سمت در و در زد....
جیمین: یونا؟ .. یونا؟ دختر قشنگم ببخشید خب؟
ا.ت: یونا عزیزم درو باز کن... خیلی دلم برات تنگ شده ...
یونا درو باز کرد و بدون اینکه نگاشون کنه گفت : امم خب منن دلم تنگ شوده بود ولی هنوز ناراحتم...
جیمین : ببخشید دیگه.. میای بریم خرید؟
یونا: امم نچ شما برید برا من بخرید من حال ندارم...
ا.ت: چی میخوای بگو برات بخریم
یونا : امم خبب اسباب بازی برام بخرید زیاددد
جیمین: هوفف .. باشه پس مراقب خودت باش تا برمیگردیم خب؟
یونا : باوشههه... خودافظظ
جیمین: خدافظ
ا.ت: خدافظ عزیزم...
.......
۳۰ دیقه بعد
یونا: اخخخخخخخ جیغغغغغغغغ😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
م.ج: نهههه یوناااااا...
.................................
🍓توت فرنگی🍓 های گشنگمممم سیلامممم خوبییدددد؟؟
شرطا: ۲۵ لایک ۲۵ کام ملسسسیییییییی توت فرنگیاااا🍓🍓💙💚💗💚💞💗💓💙💗💚💞💛💛💞💙🧡💖💖🧡❤💖🧡💙🧡💖💞🧡❤💛💙❤💚❤💞💗💞💛💓💞💚💞💛💞❤💚💙❤💛❤💛💖💞❤🧡💙💖🧡❤💞🧡💙💛💖💞💚❤💗💙💛💓💛💞💚💞❤💙💛💖💛💖❤💙💖🧡
۱۸.۷k
۱۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.