شهزاده
پارت اول
( خوب بریم برای شروع سوکوکوی جدید و لطفاً هم گذارش نکنید)
از زبان دازای: از شرکت برگشتم بلاخره کارای خارج از کشور تموم شده بود حالا چند روز به همه تو شرکت مرخصی دادم رسیدم به عمارتم رفتم تو خونه دیدم که هلن داره گریه می کنه اون دوست دخترم بود و منم دوستش داشتم
رفتم کنارش به من نگاه کرد یه طرف صورتش قرمز شده بود
- هلن عزیزم چی شده
& هق ... هیچی
- بگو ببینم چرا صورتت قرمزه
& امروز... چویا اومد اینجا یکم باهم بحث کردیم چون میگفت از وقتی من اومدم تو زندگیت رفتار تو باهاش عوض شده ...یهو زد تو صورتم
از عصبانیت داشتم منفجر میشدم سریع بلند شدم و رفتم که چویا رو پیدا کنم...
از زبان راوی: چویا رو صحنه بود شروع کرد به گیتار زدن و خوندن:
یه شب تو خواب وقت سحر 🌇
شهزاده ای زرین کمر ✨
نشسته بر اسب سفید 🐎
می اومد از کوه و کمن🗻
میرفت و آتش به دلم میزد نگاهش❤️🔥
کاشکی دلم رسوا بشه دریا بشه 🌅
این دو چشم پر آبم🥲
روزی که بختم وا بشه❤
بی یار بشه اون که اومد به خوابم😊
شهزاده ی رویای من شاید تویی 🙂
اون کس که شب در خواب من آید تویی تو
از خواب شیرین ناگه پریدم 🌈
اونو ندیدم دیگر کنارم به خدا😔
جانم رسیده از قصه بر لب 🥺
هر روز و هر شب در انتظارم به خدا 🌃
می رفت و آتش به دلم میزد نگاهش ❤️🔥
با دست زدن مردم و رفتنشان اجرا تمام شد چویا وسایلش رو جمع کرد می خواست بره بیرون که دازای رو روبه روش دید یهو دازای اون رو زد چویا افتاد رو زمین
+ دازای داری چیکار می کنی
- تو دوستم بودی ازت انتظار نداشتم
+ راجب چی حرف میزنی
- تو امروز هلن و زدی دیگه نمی خوام ببینمت
+ دازای من اصلا امروز هلن و ندیدم چی میگی
-آشغال یه بار دیگه نزدیک منو هلن بشی میکشمت
و بعد گیتار چویا رو که خیلی دوستش داشت شکست و رفت...
( خوب بریم برای شروع سوکوکوی جدید و لطفاً هم گذارش نکنید)
از زبان دازای: از شرکت برگشتم بلاخره کارای خارج از کشور تموم شده بود حالا چند روز به همه تو شرکت مرخصی دادم رسیدم به عمارتم رفتم تو خونه دیدم که هلن داره گریه می کنه اون دوست دخترم بود و منم دوستش داشتم
رفتم کنارش به من نگاه کرد یه طرف صورتش قرمز شده بود
- هلن عزیزم چی شده
& هق ... هیچی
- بگو ببینم چرا صورتت قرمزه
& امروز... چویا اومد اینجا یکم باهم بحث کردیم چون میگفت از وقتی من اومدم تو زندگیت رفتار تو باهاش عوض شده ...یهو زد تو صورتم
از عصبانیت داشتم منفجر میشدم سریع بلند شدم و رفتم که چویا رو پیدا کنم...
از زبان راوی: چویا رو صحنه بود شروع کرد به گیتار زدن و خوندن:
یه شب تو خواب وقت سحر 🌇
شهزاده ای زرین کمر ✨
نشسته بر اسب سفید 🐎
می اومد از کوه و کمن🗻
میرفت و آتش به دلم میزد نگاهش❤️🔥
کاشکی دلم رسوا بشه دریا بشه 🌅
این دو چشم پر آبم🥲
روزی که بختم وا بشه❤
بی یار بشه اون که اومد به خوابم😊
شهزاده ی رویای من شاید تویی 🙂
اون کس که شب در خواب من آید تویی تو
از خواب شیرین ناگه پریدم 🌈
اونو ندیدم دیگر کنارم به خدا😔
جانم رسیده از قصه بر لب 🥺
هر روز و هر شب در انتظارم به خدا 🌃
می رفت و آتش به دلم میزد نگاهش ❤️🔥
با دست زدن مردم و رفتنشان اجرا تمام شد چویا وسایلش رو جمع کرد می خواست بره بیرون که دازای رو روبه روش دید یهو دازای اون رو زد چویا افتاد رو زمین
+ دازای داری چیکار می کنی
- تو دوستم بودی ازت انتظار نداشتم
+ راجب چی حرف میزنی
- تو امروز هلن و زدی دیگه نمی خوام ببینمت
+ دازای من اصلا امروز هلن و ندیدم چی میگی
-آشغال یه بار دیگه نزدیک منو هلن بشی میکشمت
و بعد گیتار چویا رو که خیلی دوستش داشت شکست و رفت...
۵.۰k
۲۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.