بعد سه روز شروع کرده بود به خندیدن و مثه قدیما جمع رو دست
بعد سه روز شروع کرده بود به خندیدن و مثه قدیما جمع رو دست گرفتن
آخرای شام بود ؛ داشت خاطره تعریف میکرد
بلند بلند ، همه نیگاش میکردن
میخندید و تعریف میکرد . خوشحال بودم که بالاخره داره برمیگرده به خودش . داره میخنده.
تا اینکه شام تموم شد و از سر عادت مثه همیشه اومد بگه "مامان سفرت پر برکت " چشماش گشت و مامانشو پیدا نکرد.
و اون لحظه تازه جای خالیش رو حس کرد.
چشاش پر شد
بدو پاشد کتشو برداشت
خدافظی کرده نکرده
کفشاشو پوشید
و قامتش یه بار دیگه کامل سیاه پوش شد
سوار ماشین شد و باهاش رفتم
بیشتر داشت فرار میکرد
از دلتنگی
از جایی که بوی مادرش رو میداد ولی اونو نمیتونست پیدا کنه
از جایی که فک کنم قرار نیس دوباره بهش برگردیم
آخرای شام بود ؛ داشت خاطره تعریف میکرد
بلند بلند ، همه نیگاش میکردن
میخندید و تعریف میکرد . خوشحال بودم که بالاخره داره برمیگرده به خودش . داره میخنده.
تا اینکه شام تموم شد و از سر عادت مثه همیشه اومد بگه "مامان سفرت پر برکت " چشماش گشت و مامانشو پیدا نکرد.
و اون لحظه تازه جای خالیش رو حس کرد.
چشاش پر شد
بدو پاشد کتشو برداشت
خدافظی کرده نکرده
کفشاشو پوشید
و قامتش یه بار دیگه کامل سیاه پوش شد
سوار ماشین شد و باهاش رفتم
بیشتر داشت فرار میکرد
از دلتنگی
از جایی که بوی مادرش رو میداد ولی اونو نمیتونست پیدا کنه
از جایی که فک کنم قرار نیس دوباره بهش برگردیم
۲۸.۴k
۲۸ بهمن ۱۴۰۲