پارت ۹
توکیو برای ویستریا زيادی جدید بود، داخل نامه پدرش آدرسی نوشته بود متعلق به مهمانسرای عمش بود، از اهالی شهر پرسید تا بتونه مقصد رو پیداکنه،
ویستریا :اینا هاشش مهمانسرای عمه جان *چندتا زن بیرون بودن که تو مهمونسرا کار میکردن *ببخشید خانوما من با صاحب اینجا کار دارم
یه زن :اول اسم و مشخصاتت رو بده تا خانم رو صدام کنم
ویستریا :خب راستش... من... ویستریا... *زنی میان سال بدو بدو آمد طرفش *:چطور ممکنه ویستریا عزیزم خودتی؟
ویستریا :عمه جون
_____________________________________
حدود دو ماه از آمدن ویستریا به توکیو میگذره تقريبا بیشتر کار های پدرش رو انجام داده بود، *تو اون مدت تو مهمانسرای عمش اقامت داشت *
ویستریا :آخجون دیگه تموم شد فردا میتونم برگردم امید وارم بچه ها منتظرم مونده باشن
دوتا دختر از کنارش رد شدم و داشتن صحبت میکرد :
+ امروز اول مارسه بلاخره گل های گلیسین درمیان بیا بریم پارک نگاه کنیم
_آره بریم
ویستریا نگاه ساعت چیبیش میکنه :الان اگه برگردم مهمون سرا حتما عمه میخواد خودش رو تو دردسر بندازه و چشن بگیره، نیم ساعت دیگه، یه جا وقتمو میگذرونم تا تموم بشه
میره داخل غذافروشی خلوط بود تعدادی مرد روی میز قمار بازی میکرد و پسری دیگر تنها نشسته بود
ویستریا روی میز تنها میشینه و رامیون سفارش میده
مردی از سر میز بلند میشه و روی میز ویستریا میشه
مرد *مست *:اولالا چه دختری میای امشب با ما وقت بگذرونی؟*
دستش رو میخواد بزاره تو شانه ویستریا که.....
پسری با موهای آتیشی دست مرد رو گرفت :فکر نکنم این رفتار درستی با یک خانم محترم *دست مردو میشکنه *
پسر نگاه ویستریا میکنه دستاشو میگیره و از میز بلندش میکنه :فقط بدو
هر دو از از غذا فروشی فرار میکنن
ویستریا تو دلش:یونیفرم ارتش شیطان کش رو پوشیده ، حتما ماموریت داشته
داخل کوچه ای قایم میشن
پسر :اینجا دیگه پیدا مون نمیکنن، حالت خوبه؟ *یهو شوکه میشه "تو دلش :چطور ممکنه یه آدم عادی نمیتونه با این سرعت بدوه و بعد از ایستادن نفس تنگی نگیره" *
ویستریا *لبخند میزنه *:آره، خوبم ممنون، دیگه پیدامون نمیکنن نیاز نیست دستمو بگیری!
پسر سریع دستشو میبره پشت کمرش و لپاش قرمز میشه
ویستریا :خیلی ممنونم بابت کمکت جناب...
پسر:کیوجیرو... رنگوکو کیوجیرو
ویستریا *لبخند *:منم چویا ویستریا، اگه شما هم نبودین میتونستم از پس خودم بر میام، غذاتو کامل نخوردی امشب مهمون من
*دو ساعت بعد *
کلاغ :جنوب شرقی، جنوب شرقی
رنکوگو :بس کن دیگه کلاغ،*خطاب به ویستریا *واقعا ببخشید
ویستریا :مشکلی نیست من میدونستم شما شیطان کش هستین
کلاغ :جنوب.. شر.. قی
رنگوکو :من دیگه باید برم واسه شام خیلی ممنون امیدوارم دوباره همو باز ببنیم *ویستریا لبخند میزنه *
ممنون که حمایت میکنن 💖
ویستریا :اینا هاشش مهمانسرای عمه جان *چندتا زن بیرون بودن که تو مهمونسرا کار میکردن *ببخشید خانوما من با صاحب اینجا کار دارم
یه زن :اول اسم و مشخصاتت رو بده تا خانم رو صدام کنم
ویستریا :خب راستش... من... ویستریا... *زنی میان سال بدو بدو آمد طرفش *:چطور ممکنه ویستریا عزیزم خودتی؟
ویستریا :عمه جون
_____________________________________
حدود دو ماه از آمدن ویستریا به توکیو میگذره تقريبا بیشتر کار های پدرش رو انجام داده بود، *تو اون مدت تو مهمانسرای عمش اقامت داشت *
ویستریا :آخجون دیگه تموم شد فردا میتونم برگردم امید وارم بچه ها منتظرم مونده باشن
دوتا دختر از کنارش رد شدم و داشتن صحبت میکرد :
+ امروز اول مارسه بلاخره گل های گلیسین درمیان بیا بریم پارک نگاه کنیم
_آره بریم
ویستریا نگاه ساعت چیبیش میکنه :الان اگه برگردم مهمون سرا حتما عمه میخواد خودش رو تو دردسر بندازه و چشن بگیره، نیم ساعت دیگه، یه جا وقتمو میگذرونم تا تموم بشه
میره داخل غذافروشی خلوط بود تعدادی مرد روی میز قمار بازی میکرد و پسری دیگر تنها نشسته بود
ویستریا روی میز تنها میشینه و رامیون سفارش میده
مردی از سر میز بلند میشه و روی میز ویستریا میشه
مرد *مست *:اولالا چه دختری میای امشب با ما وقت بگذرونی؟*
دستش رو میخواد بزاره تو شانه ویستریا که.....
پسری با موهای آتیشی دست مرد رو گرفت :فکر نکنم این رفتار درستی با یک خانم محترم *دست مردو میشکنه *
پسر نگاه ویستریا میکنه دستاشو میگیره و از میز بلندش میکنه :فقط بدو
هر دو از از غذا فروشی فرار میکنن
ویستریا تو دلش:یونیفرم ارتش شیطان کش رو پوشیده ، حتما ماموریت داشته
داخل کوچه ای قایم میشن
پسر :اینجا دیگه پیدا مون نمیکنن، حالت خوبه؟ *یهو شوکه میشه "تو دلش :چطور ممکنه یه آدم عادی نمیتونه با این سرعت بدوه و بعد از ایستادن نفس تنگی نگیره" *
ویستریا *لبخند میزنه *:آره، خوبم ممنون، دیگه پیدامون نمیکنن نیاز نیست دستمو بگیری!
پسر سریع دستشو میبره پشت کمرش و لپاش قرمز میشه
ویستریا :خیلی ممنونم بابت کمکت جناب...
پسر:کیوجیرو... رنگوکو کیوجیرو
ویستریا *لبخند *:منم چویا ویستریا، اگه شما هم نبودین میتونستم از پس خودم بر میام، غذاتو کامل نخوردی امشب مهمون من
*دو ساعت بعد *
کلاغ :جنوب شرقی، جنوب شرقی
رنکوگو :بس کن دیگه کلاغ،*خطاب به ویستریا *واقعا ببخشید
ویستریا :مشکلی نیست من میدونستم شما شیطان کش هستین
کلاغ :جنوب.. شر.. قی
رنگوکو :من دیگه باید برم واسه شام خیلی ممنون امیدوارم دوباره همو باز ببنیم *ویستریا لبخند میزنه *
ممنون که حمایت میکنن 💖
۱.۲k
۱۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.