name:impugn part:22
جیمین: اوما؟
ا.ت با تعجب برکشت و به اون مرد خیره شد
بدنش داغ شده بود. نمیتونست حرکت کنه
جییمن چشاش پر از اشک شده بود با بلند شدن ا.ت محکم اونو بغل کرد .
ا.ت هنوز توی شک بود و نمیدونست چه واکنشی نشون بده
جییمن: اخه...تو کجا بودی؟
اقای نادی که هنوز متوحه نشده بود تصمیم گرفت یون هی رو برداره و بره تا ا.ت و اون مرد راحت تر باشن
ا.ت دستشو روی شونه های جیمین گذاشت و اروم اونو از خودش جدا کرد .
جییمن محکم تر بغلش کرد: ا.ت ...صبر کن...من معذرت میخوام میدونم...میدونم بهت گفتم همه چی تمومه ولی من واقعا .... من واقعا متاسفم ولی عصبی بودم و نمیدونستم چی میگم
ا.ت نگاهی به رو به روش کرد و با صدای اروم ریلکسی که هیچکس نمیفهمید چه اتیشی توی وجودشه گفت: عصبی بودی...جالبه ولی هیچوفت...هیچوقت نمیفهمی من با اون حرف چی کشیدم
جیمین که سعی داشت صدای گرفته اش رو قایم کنه گفت : بزار جبرانش کنم برات...هووم؟
ا.ت جیمین و هل داد و گفت: من یه بار فرصت دادم
جیمین: ازدواج کردی؟بچه کیه؟ چند سالشه؟هوم؟ ا.ت نمیتونم بدون تو زندگی کنم بگو بچه تو نیست
ا.ت: بچه منه....حالام برو جیمین
***
با دیدن جیمین کنار اون زن که بچه داشت همه احتمالاتش حتمی شد . سریع با عصبانیت وارد کافه شد و سمت جیمین رفت
یونهوا:میدونستم...میدونستم تو با یکی دیگه هستی...تازه...بچه هم ازت داره...جیمین چطور تونستی
ا.ت: تو کدوم خری هستی؟
یونهوا: من؟میبینم نگفتی
جیمین: نه... ا.ت نه اینطور نیست گوش کن
یونهوا وسط حرفش پرید و با عصبانیت گفت: داری برای اون توضیح میدی؟ واقعا که...گاد...من زنشم عوضی...زنش
دستش رو بالا برد و به حلقه اشاره کرد : میبینی؟....انیدوارم خجالت کشیده باشی که اومدی توی زندگی ما
ا.ت کیفش رو برداشت: برو بابا...تکلیفت با خودت روشن نیست...
ا.ت که قلبش شکسته بود سمت جیمین برگشت: درست نمیشه جیمین...
و بعد سمت اقای نادی رفت و با لبخند گفت: مرسی..باید برم ...فعلا
اقای نادی لبخندی زد و سمت اون مرد رفت که الان یه سیلی به اون زن کناریش زده بود
***
ا.ت سریع از اونجا بیرون رفت و سوار ماشین شد .
یون هی با نگرانی به ا.ت نکاه میکرد . در حالی که نمیدونست چرا مامانت گریه میکنم دستمالی برداست و جلوی مامانش گرفت
ا.ت وسط گریه لبخندی زد و گفت: مرسی فرشته مامان
یون هی دراز کشید و چشاش رو بست
***
جیمین پشت سر ا.ت راه افتاد و سعی میکرد خیلی بهش نزدیک نشه تا شک نکنه
گوشیش رو برداشت و شماره لیا رو گرفت
به محظ صدای برداشتن تلفن رو شنید با ذوق گفت: اوما....پیداش کردم...باورم نمیشه
اما با صدای پدرش خندش از بین رفت
.
.
.
.
#بی_تی_اس#سناریو#نامجون#جین#جیهوپ#جونگکوک#جیمین#تهیونگ#کیپاپ#ویسگون#وانشات#اصمات#رمان
ا.ت با تعجب برکشت و به اون مرد خیره شد
بدنش داغ شده بود. نمیتونست حرکت کنه
جییمن چشاش پر از اشک شده بود با بلند شدن ا.ت محکم اونو بغل کرد .
ا.ت هنوز توی شک بود و نمیدونست چه واکنشی نشون بده
جییمن: اخه...تو کجا بودی؟
اقای نادی که هنوز متوحه نشده بود تصمیم گرفت یون هی رو برداره و بره تا ا.ت و اون مرد راحت تر باشن
ا.ت دستشو روی شونه های جیمین گذاشت و اروم اونو از خودش جدا کرد .
جییمن محکم تر بغلش کرد: ا.ت ...صبر کن...من معذرت میخوام میدونم...میدونم بهت گفتم همه چی تمومه ولی من واقعا .... من واقعا متاسفم ولی عصبی بودم و نمیدونستم چی میگم
ا.ت نگاهی به رو به روش کرد و با صدای اروم ریلکسی که هیچکس نمیفهمید چه اتیشی توی وجودشه گفت: عصبی بودی...جالبه ولی هیچوفت...هیچوقت نمیفهمی من با اون حرف چی کشیدم
جیمین که سعی داشت صدای گرفته اش رو قایم کنه گفت : بزار جبرانش کنم برات...هووم؟
ا.ت جیمین و هل داد و گفت: من یه بار فرصت دادم
جیمین: ازدواج کردی؟بچه کیه؟ چند سالشه؟هوم؟ ا.ت نمیتونم بدون تو زندگی کنم بگو بچه تو نیست
ا.ت: بچه منه....حالام برو جیمین
***
با دیدن جیمین کنار اون زن که بچه داشت همه احتمالاتش حتمی شد . سریع با عصبانیت وارد کافه شد و سمت جیمین رفت
یونهوا:میدونستم...میدونستم تو با یکی دیگه هستی...تازه...بچه هم ازت داره...جیمین چطور تونستی
ا.ت: تو کدوم خری هستی؟
یونهوا: من؟میبینم نگفتی
جیمین: نه... ا.ت نه اینطور نیست گوش کن
یونهوا وسط حرفش پرید و با عصبانیت گفت: داری برای اون توضیح میدی؟ واقعا که...گاد...من زنشم عوضی...زنش
دستش رو بالا برد و به حلقه اشاره کرد : میبینی؟....انیدوارم خجالت کشیده باشی که اومدی توی زندگی ما
ا.ت کیفش رو برداشت: برو بابا...تکلیفت با خودت روشن نیست...
ا.ت که قلبش شکسته بود سمت جیمین برگشت: درست نمیشه جیمین...
و بعد سمت اقای نادی رفت و با لبخند گفت: مرسی..باید برم ...فعلا
اقای نادی لبخندی زد و سمت اون مرد رفت که الان یه سیلی به اون زن کناریش زده بود
***
ا.ت سریع از اونجا بیرون رفت و سوار ماشین شد .
یون هی با نگرانی به ا.ت نکاه میکرد . در حالی که نمیدونست چرا مامانت گریه میکنم دستمالی برداست و جلوی مامانش گرفت
ا.ت وسط گریه لبخندی زد و گفت: مرسی فرشته مامان
یون هی دراز کشید و چشاش رو بست
***
جیمین پشت سر ا.ت راه افتاد و سعی میکرد خیلی بهش نزدیک نشه تا شک نکنه
گوشیش رو برداشت و شماره لیا رو گرفت
به محظ صدای برداشتن تلفن رو شنید با ذوق گفت: اوما....پیداش کردم...باورم نمیشه
اما با صدای پدرش خندش از بین رفت
.
.
.
.
#بی_تی_اس#سناریو#نامجون#جین#جیهوپ#جونگکوک#جیمین#تهیونگ#کیپاپ#ویسگون#وانشات#اصمات#رمان
۷.۸k
۰۶ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.