پارت۵۶
پارت۵۶
#جدال عشق
_ این عشقه عشق..تو...نمیدونی...این بهترین هدیه ایه که تو عمرم
گرفتم
با دستاش صورتمو قاب گرفت
_ و تو
_ بهترین اتفاق عمرمی
خندیدم
صورتشو جلو آورد و خواست ببوسم
صدایی اومد
خواستم بگم ایکا یکی اینجاست
که دستشو جلوی دهنم گذاشت و گفت:
_ هیس س
دستمو گرفت و همراه خودش کشید
با صدای یواش زمزمه کردم
+ کجا داریم میریم؟
اونم مثل من با صدای یواش زمزمه کرد
_ به انبار پشت عمارت
_ یه انبار قدیمیه که اگه کسی هم راهش به اون طرفا بیفته جرئت نمی
کنه پاشو بزاره اونجا
با تعجب گفتم:
+ چرا؟
_ خوب میگن روح داره
ترسیده دستشو کشیدم
+ خوب چرا ما داریم میریم اونجا؟
به قیافش حالت گیجی داد
+ خوب یعنی دارم میگم حتما یه دلیلی داره که اونا نمیرن
+ ما.....ما چرا باید بریم؟
خندید
_ نگو که از روح میترسی؟!
_ ببین اینا فقط تو داستانا و افسانه ها هستن اصال روح وجود نداره
اخمی کردم
+ خودم میدونم درضمن نمیترسم فقط.... فقط میگم احتیاط شرطه عقله
خندید و با پوزخند گفت:
_ تو که راست میگی
_ میریم میمونیم تا موقع ای که مهمونا برن بعدم برمیگردیم
_ فقط چند ساعته
به عنوان باشه سری تکون دادم
و بعد از چند دقیقه رو به روی یک در آهنی قدیمی زنگ زده ایستاده
بودیم
دست ایکا رو محکم گرفتم توی دستم
+ به نظرم حاال الزم نیست بریم اون توها
دستشو از داخل دستم کشید بیرون و سمت در رفت
با هل و فشار کمی باز شد ایکا به طرفم چرخید
_ نمیای کمک ؟
پوفی کشیدم و به طرفش رفتم
در رو باهم کشیدیم که باالخره در با صدای گوش خراشی باز شد
ایکا رفت داخل
اما من هنوز بیرون وایساده بودم
بیش از حد تاریک بود و ترسناک
ایکا چراغ زرد قدیمی و کم سویی که اونجا وصل بود و روشن کرد
هر چند روشن و خاموش بودنش فرقی نداشت انقدر که کم سو بود
ولی بازم از هیچی بهتربود
ایکا به سمتم اومد
_ نمیای تو؟
کمی تعلل و این پا اون پا کردم
دستشو به سمتم گرفت
_ بیا نترس من مراقبتم
و لبخند اطمینان بخشی زد
با تردید دستشو گرفتم
یهو دستمو کشید افتادم توی بغلش
_ چقدر ناز داری تو
همونجوری که توی بغلش بودم مشتی به سینه اش زدم
از توی بغلش بیرون اومدم
و با تعجب به اطراف نگاه میکردم
جعبه های خاک خورده، لباس های قدیمی،چوب و وسایل نجاری
با شنیدن صدایی به طرف ایکا چرخیدم
ایکا بود که داشت با در ور میرفت و سعی داشت اون در زنگ زده رو ببنده
با ترس گفتم:
+ چرا در رو میبندی؟
با هل محکمی که به در داد در با صدای بدی بسته شد دستاشو بهم زد
و تکونشون داد
_ برای محکم کاری ممکنه یکی رد بشه
اونم مثل من نگاه کلی به انبار انداخت
_ وای خدای من همه چی اینجا پیدا میشه
_ خیلی وقته اینجا نیومده بودم نزدیک ۱۰سال
#جدال عشق
_ این عشقه عشق..تو...نمیدونی...این بهترین هدیه ایه که تو عمرم
گرفتم
با دستاش صورتمو قاب گرفت
_ و تو
_ بهترین اتفاق عمرمی
خندیدم
صورتشو جلو آورد و خواست ببوسم
صدایی اومد
خواستم بگم ایکا یکی اینجاست
که دستشو جلوی دهنم گذاشت و گفت:
_ هیس س
دستمو گرفت و همراه خودش کشید
با صدای یواش زمزمه کردم
+ کجا داریم میریم؟
اونم مثل من با صدای یواش زمزمه کرد
_ به انبار پشت عمارت
_ یه انبار قدیمیه که اگه کسی هم راهش به اون طرفا بیفته جرئت نمی
کنه پاشو بزاره اونجا
با تعجب گفتم:
+ چرا؟
_ خوب میگن روح داره
ترسیده دستشو کشیدم
+ خوب چرا ما داریم میریم اونجا؟
به قیافش حالت گیجی داد
+ خوب یعنی دارم میگم حتما یه دلیلی داره که اونا نمیرن
+ ما.....ما چرا باید بریم؟
خندید
_ نگو که از روح میترسی؟!
_ ببین اینا فقط تو داستانا و افسانه ها هستن اصال روح وجود نداره
اخمی کردم
+ خودم میدونم درضمن نمیترسم فقط.... فقط میگم احتیاط شرطه عقله
خندید و با پوزخند گفت:
_ تو که راست میگی
_ میریم میمونیم تا موقع ای که مهمونا برن بعدم برمیگردیم
_ فقط چند ساعته
به عنوان باشه سری تکون دادم
و بعد از چند دقیقه رو به روی یک در آهنی قدیمی زنگ زده ایستاده
بودیم
دست ایکا رو محکم گرفتم توی دستم
+ به نظرم حاال الزم نیست بریم اون توها
دستشو از داخل دستم کشید بیرون و سمت در رفت
با هل و فشار کمی باز شد ایکا به طرفم چرخید
_ نمیای کمک ؟
پوفی کشیدم و به طرفش رفتم
در رو باهم کشیدیم که باالخره در با صدای گوش خراشی باز شد
ایکا رفت داخل
اما من هنوز بیرون وایساده بودم
بیش از حد تاریک بود و ترسناک
ایکا چراغ زرد قدیمی و کم سویی که اونجا وصل بود و روشن کرد
هر چند روشن و خاموش بودنش فرقی نداشت انقدر که کم سو بود
ولی بازم از هیچی بهتربود
ایکا به سمتم اومد
_ نمیای تو؟
کمی تعلل و این پا اون پا کردم
دستشو به سمتم گرفت
_ بیا نترس من مراقبتم
و لبخند اطمینان بخشی زد
با تردید دستشو گرفتم
یهو دستمو کشید افتادم توی بغلش
_ چقدر ناز داری تو
همونجوری که توی بغلش بودم مشتی به سینه اش زدم
از توی بغلش بیرون اومدم
و با تعجب به اطراف نگاه میکردم
جعبه های خاک خورده، لباس های قدیمی،چوب و وسایل نجاری
با شنیدن صدایی به طرف ایکا چرخیدم
ایکا بود که داشت با در ور میرفت و سعی داشت اون در زنگ زده رو ببنده
با ترس گفتم:
+ چرا در رو میبندی؟
با هل محکمی که به در داد در با صدای بدی بسته شد دستاشو بهم زد
و تکونشون داد
_ برای محکم کاری ممکنه یکی رد بشه
اونم مثل من نگاه کلی به انبار انداخت
_ وای خدای من همه چی اینجا پیدا میشه
_ خیلی وقته اینجا نیومده بودم نزدیک ۱۰سال
۱.۰k
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.