P5
کوک:نمی دونم چرا نمی تونستم بکشمش با اینکه فرصت های زیادی داشتم ولی اون گناهی نداشت که بمیره! فقط بخاطر اینکه قرار بود پادشاه بشه و دشمن ما شه آخه من چجوری می تونم همچین دختر کیوت و مهربونی رو بکشم؟ درسته یکم لجوجه ولی اخلاقش با هوارانگ خیلی خوبه باهم شده بازی می کنیم و کلی کارای دیگه علاوه بر تفریحاتش سخت تلاش میکنه که یه پادشاه خوب شه! اون هر هفته به قسمت فقیر نشین میره و به اون ها کمک میکنه که فک کنم کم کم همه اونا هم جز مردم عادی بشن:)
برخلافه اون خواهر ناتنی و بداخلاقم یه وو واقعا یه فرشتس و امروز تولدش بود و نمی دونم ممکن بود اگه منو دورش ببینن منو بشناسن! ولی خب بازم نمی تونم نرم چون ممکن بود بهم شک کنن و بد تر شه امروز به مناسبت تولدش خودش می خواست بره بازار ولی خب با اینکه امپراطور مخالفت می کرد بازم راضی شد که همراه ما یعنی منو تهیونگ و جیمین بیاد
یه وو: پسراااااا این خیلی قشنگههههههههههه واي داره برف میادددددد این یعنی زمستون داره شروع میشه واییی خیلی خوبهههههه (همراه با بالا و پایین پریدن و خنديدن و ذوق کردن)
جیمین :شاهزاده مراقب باشین لطفا اگه طوری تون شه جواب سرورم رو چی بدیم
یه وو: خیلی خب باشه تو هم
کوک: تا شما یه دوری میزنید من میرم یه جایی و سریع میام!
یه وو:کجا؟
کوک: تو بازار یه چیزی نیاز دارم میرم میام
یه وو :خیلی خب باهم میریم
تهیونگ :بانو ولی باید به قصر برگردین و برای مراسم آماده شین
یه وو:هووووو تا اون موقع هنوز خیلی وقته
داستان از زبان یه وو:
رفتیم که کوک گفت شما برین من میام خب اون رفت جلوی یه مغازه ای بود که گلسر های زیبایی رو میفروختن شاید واسه خواهرش بوده شایدم واسه دوست دخترش! یا مادرش! خب اصلا به من چه واسه هر کسی بوده بوده اه
موم: گلسری رو که انتخاب کردم خیلی ظریف بود و در حد جواهرات شاهزاده نبود ولی می تونست اونو براش خاص کنه! اگه احساسمون دو طرفه باشه!
"پرش زمانی"(زمان شروع تولد)
کوک:همین طور دور حیاط می چرخیدم که متوجه مکالمه دو نفر شدم! اونا یه شیشه کوچیک تیره رنگو یواشکی جابه جا کردن ولی خب دلیل اینکه یواشکی بود رو نمی دونم
"باز پرش زمانی "
یه وو :با اینکه بار اولم نبود ولی خب بازم استرس داشتم که توی همچین مراسماتی که از کشور های دیگه هم بودن ولی خب بازم دیگه باید بهشون عادت کنم ولی ته قلبم یه دلشوره خاصی دارم با اجازه پدرم همه جام هارو بالا بردن که....
برخلافه اون خواهر ناتنی و بداخلاقم یه وو واقعا یه فرشتس و امروز تولدش بود و نمی دونم ممکن بود اگه منو دورش ببینن منو بشناسن! ولی خب بازم نمی تونم نرم چون ممکن بود بهم شک کنن و بد تر شه امروز به مناسبت تولدش خودش می خواست بره بازار ولی خب با اینکه امپراطور مخالفت می کرد بازم راضی شد که همراه ما یعنی منو تهیونگ و جیمین بیاد
یه وو: پسراااااا این خیلی قشنگههههههههههه واي داره برف میادددددد این یعنی زمستون داره شروع میشه واییی خیلی خوبهههههه (همراه با بالا و پایین پریدن و خنديدن و ذوق کردن)
جیمین :شاهزاده مراقب باشین لطفا اگه طوری تون شه جواب سرورم رو چی بدیم
یه وو: خیلی خب باشه تو هم
کوک: تا شما یه دوری میزنید من میرم یه جایی و سریع میام!
یه وو:کجا؟
کوک: تو بازار یه چیزی نیاز دارم میرم میام
یه وو :خیلی خب باهم میریم
تهیونگ :بانو ولی باید به قصر برگردین و برای مراسم آماده شین
یه وو:هووووو تا اون موقع هنوز خیلی وقته
داستان از زبان یه وو:
رفتیم که کوک گفت شما برین من میام خب اون رفت جلوی یه مغازه ای بود که گلسر های زیبایی رو میفروختن شاید واسه خواهرش بوده شایدم واسه دوست دخترش! یا مادرش! خب اصلا به من چه واسه هر کسی بوده بوده اه
موم: گلسری رو که انتخاب کردم خیلی ظریف بود و در حد جواهرات شاهزاده نبود ولی می تونست اونو براش خاص کنه! اگه احساسمون دو طرفه باشه!
"پرش زمانی"(زمان شروع تولد)
کوک:همین طور دور حیاط می چرخیدم که متوجه مکالمه دو نفر شدم! اونا یه شیشه کوچیک تیره رنگو یواشکی جابه جا کردن ولی خب دلیل اینکه یواشکی بود رو نمی دونم
"باز پرش زمانی "
یه وو :با اینکه بار اولم نبود ولی خب بازم استرس داشتم که توی همچین مراسماتی که از کشور های دیگه هم بودن ولی خب بازم دیگه باید بهشون عادت کنم ولی ته قلبم یه دلشوره خاصی دارم با اجازه پدرم همه جام هارو بالا بردن که....
۵۵.۰k
۰۴ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.