رمان من را به یاد آور قسمت 1
رمان #من_را_به_یاد_آور قسمت 1
پاش رو روی گاز فشار داد و سرعت خیلی بیشتری گرفت. از ماشین مسابقه ای آبی کنار خودش جلو زد و از همه جلو تر افتاد. همینطور به خط پایان نزدیک تر میشد تا اینمه رسید به خط پایان و ازش رد شد. از اینکه برده بود خوشحال بود و بلند داد زد و دستش رو از پنجره آورد بیرون. رفت سمت جمعیتی که منتظرش بودن و وایستاد. از ماشین پیاده شد و از خوشحالی بلند داد زد. یه دختر که حتی اسمش رو هم نمیدونست اومد سمتش و بغلش کرد. آروین هم که از خدا خواسته محکم بغلش کرد و خندید. همه دست میزدن و آروین خیلی خوشحال بود. یهو یه صدای بلند دختر همه رو ساکت کرد: داداش...
#آروین
آروم از دختره جدا شدم و جوری که اصلا انگار هیچ غلطی نکردم به آرا نگاه کردم. همه در سکوت نگاهمون میکردن. آرا گفت: داداش! از همین الان بدون که مردی.
گفتم: آرا جان! آروم باش.
با جیغ گفت: چجوری آروم باشم؟ بیا اینجا...
سرم رو به دو طرف تکون دادم که خودش اومد سمتم از گردنم گرفت و به زور من رو سوار ماشین مرد و خودش هم سوار شد و گفت: بدو برون...
گفتم: بزار حداقل پولمو بگیرم...
گفت: دارم بهت میگم رانندگی کن...
تسلیم شدم و پوفی رانندگی کردم. وسط راه گفتم: محض اطلاعت من ازت ۴ سال بزرگترم
گفت: ولی من عقلم از تو بیشتره...
گفتم: کم نمیاری نه؟؟
گفت: وقتی دارم به صراط مستقیم راهنماییت میکنم نه...
با پررویی گفتهم: آقا من نمیخوام به صراط مستقیم هدایت شم کیو باید ببینم؟؟
گفت: جد آبادتو...
چشم غره ای رفتم و به راهم ادامه دادم
*ادامه در کامنت*
#رمان_من_را_به_یاد_آور
پاش رو روی گاز فشار داد و سرعت خیلی بیشتری گرفت. از ماشین مسابقه ای آبی کنار خودش جلو زد و از همه جلو تر افتاد. همینطور به خط پایان نزدیک تر میشد تا اینمه رسید به خط پایان و ازش رد شد. از اینکه برده بود خوشحال بود و بلند داد زد و دستش رو از پنجره آورد بیرون. رفت سمت جمعیتی که منتظرش بودن و وایستاد. از ماشین پیاده شد و از خوشحالی بلند داد زد. یه دختر که حتی اسمش رو هم نمیدونست اومد سمتش و بغلش کرد. آروین هم که از خدا خواسته محکم بغلش کرد و خندید. همه دست میزدن و آروین خیلی خوشحال بود. یهو یه صدای بلند دختر همه رو ساکت کرد: داداش...
#آروین
آروم از دختره جدا شدم و جوری که اصلا انگار هیچ غلطی نکردم به آرا نگاه کردم. همه در سکوت نگاهمون میکردن. آرا گفت: داداش! از همین الان بدون که مردی.
گفتم: آرا جان! آروم باش.
با جیغ گفت: چجوری آروم باشم؟ بیا اینجا...
سرم رو به دو طرف تکون دادم که خودش اومد سمتم از گردنم گرفت و به زور من رو سوار ماشین مرد و خودش هم سوار شد و گفت: بدو برون...
گفتم: بزار حداقل پولمو بگیرم...
گفت: دارم بهت میگم رانندگی کن...
تسلیم شدم و پوفی رانندگی کردم. وسط راه گفتم: محض اطلاعت من ازت ۴ سال بزرگترم
گفت: ولی من عقلم از تو بیشتره...
گفتم: کم نمیاری نه؟؟
گفت: وقتی دارم به صراط مستقیم راهنماییت میکنم نه...
با پررویی گفتهم: آقا من نمیخوام به صراط مستقیم هدایت شم کیو باید ببینم؟؟
گفت: جد آبادتو...
چشم غره ای رفتم و به راهم ادامه دادم
*ادامه در کامنت*
#رمان_من_را_به_یاد_آور
۵.۷k
۱۳ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.