Part : ۷۹
Part : ۷۹ 《بال های سیاه》
دختر از پشت کمد اومد بیرون..چند دکمه ی اول پیراهن سفیدش باز بود و ترقوه های برجسته اشو نشون میداد...کروات قرمز رنگی شل به گردنش بسته شده بود..کت و شلوار سرمه ای رنگ هم کاملا اندازه و برازنده اش بودن و پسر واقعا زیبایی دختر رو همراه با لباس تحسین کرد...
ماریا غر غر کنان گفت:
+عالیجناب از نگاه های خیره اتون میشه فهمید که خوشتون اومده! حالا اگه رضایت بدین برم پدرتون رو راضی کنم!
پسر سرشو تکون داد تا از عالم رویایی خودش بیرون بیاد:
_آره آره..خوبه..بیا بریم پیشش...
درحالی که داشتن از اتاق خارج میشدن ماریا آروم به پسر گوشزد کرد:
+جونگکوک...یه وقت جلو بابات منو ماریا صدا نکنیا ! اسم جعلی من تویه زمین رابینه! رابین پترسون...
جونگکوک که برای بار هزارم اون حرف رو میشنید چشم هاشو تویه کاسه چرخوند:
_خیلی خب دیگه...فهمیدم خانوم پترسون..
دختر با چشم های ریز شده به پسر نگاه کرد و بعد از چند دقیقه رضایت داد که برن سمت اتاقِ اژدها...چیزه..پدرِ جونگکوک!
وقتی رسیدن به اتاق پدر جونگکوک..پسر جلو رفت و در زد...وقتی که صدای "بفرمایید" پدرش رو شنید در رو آروم باز کرد و با دستش دختر رو به داخل هدایت کرد و بعد خودش هم وارد شد و در اتاق رو بست..
پدرِ پسر روی میز کارش نشسته بود و سرش پایین بود و مشغول امضا و نوشتن یه چیزایی روی کاغذ های روبه روش بود...اون عینک ظریف و مستطیلی روی صورت مرد بهش ابهت زیادی بخشیده بود...صورتش انگار یه ورژن پخته تر از جونگکوک بود...پس یعنی اگه پسر هم به دوره ی میان سالیش می رسید انقدر جذاب میشد؟
صدای جونگکوک، دختر رو از توهماتش بیرون کشید:
_پدر..ایشون دوست دخترم رابین هستن...گفته بودین که میخواین باهاش صحبت کنین...
پدرش با شنیدن این حرف سرش رو بالا آورد و با انگشتش عینکش رو روی بینیش جابه جا کرد و به پسر و دوست دختر پسرش نگاه کرد:
×ممنونم که دعوت منو قبول کردین خانومه.....
ماریا سریع جواب داد:
+پترسون هستم...
پدرِ پسر لبخند محوی زد:
×بفرمایید بنشینید خانوم پترسون...جونگکوک...پسرم...لطفا مارو تنها بزار..
پسر سر تکون داد و از اتاق خارج شد..
تقه ی بسته شدن در نشون دهنده ی رفتن پسر بود...
حالا جئون بزرگ و ماریا توی اتاق تنها شده بودن...
مرد از ابهت و اطمینان و همچینین گستاخیه خاصی که تویه چشم های دختر مقابلش بود خوشش اومده بود...به نظرش این حجم از غرور دختر به خاطر اشرافی بودن و تویه ناز و نعمت بزرگ شدنش بود:
×خانوم پترسون...نمیدونم جونگکوک بهتون گفته یا نه.. ولی شما باید هر چه سریع تر رابطه اتونو با پسرم تموم کنین..پسرم در شرف ازدواج هستن...
دختر از پشت کمد اومد بیرون..چند دکمه ی اول پیراهن سفیدش باز بود و ترقوه های برجسته اشو نشون میداد...کروات قرمز رنگی شل به گردنش بسته شده بود..کت و شلوار سرمه ای رنگ هم کاملا اندازه و برازنده اش بودن و پسر واقعا زیبایی دختر رو همراه با لباس تحسین کرد...
ماریا غر غر کنان گفت:
+عالیجناب از نگاه های خیره اتون میشه فهمید که خوشتون اومده! حالا اگه رضایت بدین برم پدرتون رو راضی کنم!
پسر سرشو تکون داد تا از عالم رویایی خودش بیرون بیاد:
_آره آره..خوبه..بیا بریم پیشش...
درحالی که داشتن از اتاق خارج میشدن ماریا آروم به پسر گوشزد کرد:
+جونگکوک...یه وقت جلو بابات منو ماریا صدا نکنیا ! اسم جعلی من تویه زمین رابینه! رابین پترسون...
جونگکوک که برای بار هزارم اون حرف رو میشنید چشم هاشو تویه کاسه چرخوند:
_خیلی خب دیگه...فهمیدم خانوم پترسون..
دختر با چشم های ریز شده به پسر نگاه کرد و بعد از چند دقیقه رضایت داد که برن سمت اتاقِ اژدها...چیزه..پدرِ جونگکوک!
وقتی رسیدن به اتاق پدر جونگکوک..پسر جلو رفت و در زد...وقتی که صدای "بفرمایید" پدرش رو شنید در رو آروم باز کرد و با دستش دختر رو به داخل هدایت کرد و بعد خودش هم وارد شد و در اتاق رو بست..
پدرِ پسر روی میز کارش نشسته بود و سرش پایین بود و مشغول امضا و نوشتن یه چیزایی روی کاغذ های روبه روش بود...اون عینک ظریف و مستطیلی روی صورت مرد بهش ابهت زیادی بخشیده بود...صورتش انگار یه ورژن پخته تر از جونگکوک بود...پس یعنی اگه پسر هم به دوره ی میان سالیش می رسید انقدر جذاب میشد؟
صدای جونگکوک، دختر رو از توهماتش بیرون کشید:
_پدر..ایشون دوست دخترم رابین هستن...گفته بودین که میخواین باهاش صحبت کنین...
پدرش با شنیدن این حرف سرش رو بالا آورد و با انگشتش عینکش رو روی بینیش جابه جا کرد و به پسر و دوست دختر پسرش نگاه کرد:
×ممنونم که دعوت منو قبول کردین خانومه.....
ماریا سریع جواب داد:
+پترسون هستم...
پدرِ پسر لبخند محوی زد:
×بفرمایید بنشینید خانوم پترسون...جونگکوک...پسرم...لطفا مارو تنها بزار..
پسر سر تکون داد و از اتاق خارج شد..
تقه ی بسته شدن در نشون دهنده ی رفتن پسر بود...
حالا جئون بزرگ و ماریا توی اتاق تنها شده بودن...
مرد از ابهت و اطمینان و همچینین گستاخیه خاصی که تویه چشم های دختر مقابلش بود خوشش اومده بود...به نظرش این حجم از غرور دختر به خاطر اشرافی بودن و تویه ناز و نعمت بزرگ شدنش بود:
×خانوم پترسون...نمیدونم جونگکوک بهتون گفته یا نه.. ولی شما باید هر چه سریع تر رابطه اتونو با پسرم تموم کنین..پسرم در شرف ازدواج هستن...
۶.۹k
۰۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.