رمان 🧚♀🌸
#رمان 🧚♀🌸
#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣
#پارت.ده 👒💚
•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
از خواب بیدار شدم و آبی به دست و روم زدم و رفتم تو سالن که دیدم یه بویی از آشپز خونه میاد خوب که دقت کردم دیدم این که بوی ماهیه :|
هوفف از بوی ماهی متنفرم کاش بوش اندازه طعمش خوب بود!
رفتم دیدم نیکا تو آشپزخونه مشغول پوست کردن پولک ماهیه ،
دیانا :< هوف نیکا این وقت صبح چه وقت ماهی درست کردنه >
نیکا :< صبح؟ به نظرت ساعت یک بعد از ظهر صبحه؟ >
با تعجب رومو بر گردوندم و ساعت رو نگاه کردم ،
دیانا :< اوووووووووووه من کی این همه خوابیدم ؟ >
نیکا خندید و گفت :< وقتی دیشب میشینی تا دیر وقت خیال بافی میکنی همین میشه دیگه! >
دیانا :< ها؟ خیال بافی؟ نه بابا من همون سر شب خوابیدم:/ >
بلند تر خندید و گفت :< آخه نخود مغز من دو ساله دارم باهات زندگی میکنم همه عادت ها ک رفتاراتو از حفظم میدونم وقتی یه اتفاق جدید برات میفته تا نصفه شب میشینی براش خیال بافی میکنی >
لبخند ملیحی زدم چقد خوبه زن داداشت مثل خواهر حواسش بهت باشه ،
نیکا :< باشه باشه میدونم خیلی مهربونم انقد نیشتو باز نکن >
دیانا :< راست راستی ذهن ادمو میخونیا! >
نیکا :< چی فکر کردی از قدیم گفتن نیکا ها رو دست کم نگیرید >
دیانا :< والا نشنیدم :/ >
نیکا :< حالا به اون مغزت نمبخاد فشار بیاری همون یه ذره اش هم تموم میشه بیا بهم کمک کن >
دیانا :< به نظرت ماهی یه کم برای ناهار دیر نشده؟ >
نیکا :< وایییی دیانا من چیکار کنم از دست تو این برای شامه >
دیانا :< شام؟ خب حالا چه عجله ایه ؟ >
نیکا :< ببخشید که امشب خاستگارای جنابعالی تشریف میارن >
...
#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣
#پارت.ده 👒💚
•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
از خواب بیدار شدم و آبی به دست و روم زدم و رفتم تو سالن که دیدم یه بویی از آشپز خونه میاد خوب که دقت کردم دیدم این که بوی ماهیه :|
هوفف از بوی ماهی متنفرم کاش بوش اندازه طعمش خوب بود!
رفتم دیدم نیکا تو آشپزخونه مشغول پوست کردن پولک ماهیه ،
دیانا :< هوف نیکا این وقت صبح چه وقت ماهی درست کردنه >
نیکا :< صبح؟ به نظرت ساعت یک بعد از ظهر صبحه؟ >
با تعجب رومو بر گردوندم و ساعت رو نگاه کردم ،
دیانا :< اوووووووووووه من کی این همه خوابیدم ؟ >
نیکا خندید و گفت :< وقتی دیشب میشینی تا دیر وقت خیال بافی میکنی همین میشه دیگه! >
دیانا :< ها؟ خیال بافی؟ نه بابا من همون سر شب خوابیدم:/ >
بلند تر خندید و گفت :< آخه نخود مغز من دو ساله دارم باهات زندگی میکنم همه عادت ها ک رفتاراتو از حفظم میدونم وقتی یه اتفاق جدید برات میفته تا نصفه شب میشینی براش خیال بافی میکنی >
لبخند ملیحی زدم چقد خوبه زن داداشت مثل خواهر حواسش بهت باشه ،
نیکا :< باشه باشه میدونم خیلی مهربونم انقد نیشتو باز نکن >
دیانا :< راست راستی ذهن ادمو میخونیا! >
نیکا :< چی فکر کردی از قدیم گفتن نیکا ها رو دست کم نگیرید >
دیانا :< والا نشنیدم :/ >
نیکا :< حالا به اون مغزت نمبخاد فشار بیاری همون یه ذره اش هم تموم میشه بیا بهم کمک کن >
دیانا :< به نظرت ماهی یه کم برای ناهار دیر نشده؟ >
نیکا :< وایییی دیانا من چیکار کنم از دست تو این برای شامه >
دیانا :< شام؟ خب حالا چه عجله ایه ؟ >
نیکا :< ببخشید که امشب خاستگارای جنابعالی تشریف میارن >
...
۴.۱k
۰۷ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.