تکپارتی|وقتی بخاطر دعوا...
تکپارتی|وقتی بخاطر دعوا...
بی هدف واسه خودت میچرخیدی تو کوچه پس کوچه
چون با شوهرت دعوا کرده بودی حالت خوب نبود.. دعوا سر چی بود؟ گیر دادن
توهم تقصیری نداشتی.. فقط ازش پرسیدی چرا انقد گیر میده.. که دعوا سریع اوج گرفت..
تو همین افکار بودی ؛ نمیدونستی کجا باید بری..فقط میخواستی از اون خونه دور باشی
که یهو یادت اومد.. سوپر مارکتی داییت همین نزدیکی هاست..
لبخندی زدی و رفتی سمت سوپر مارکتی.
حدود 10 دقیقه ای طول کشید ولی بلاخره رسیدی
وارد سوپر مارکتی شدی و با داییت که پشت صندوق بود مواجه شدی
_دایی..
برگشت سمت صدا..
دایی:اوه.. ا. ت عزیزم.. بیا تو
وارد شدی و کنار داییت نشستی
دایی : چه عجب یادی از ما کردی.
_دایی دست رو دلم نذار..
با این حرفت لبخندش محو شد
دایی:چیشده ا. ت؟
_ با هیون دعوا کردم.. حالم خیلی بده
دایی:باز برای چی؟
_چون خیلی بهم گیر میداد.. منم عصبی شدم..
نفسی از روی کلافگی کشید,
دایی:آه.. این پسره ام شر شده
دایی:اشکال نداره ا. ت.. خودتو ناراحت نکن..
دایی:تو برو طبقه ی بالا اونجا بخاریم هست گرم میشی.
_باش دایی..
اروم از جات بلند شدی و وارد طبقه ی بالا شدی..
کفشاتو در اوردی و ی گوشه نشستی و منتظر بودی تا گرمای بخاری گرمت کنه..
تو افکار خودت غرق شده بودی که ی صدایی اومد.. ی صدای اشنا...
اون صدا.. صدای شوهرت بود، هوانگ هیونجین..
با سرعت رفتی طبقه ی پایین..
هیونجین و دیدی که چشماش پره خون شدی بود و دنبال تو میگشت..
وقتی تورو دید سریع به سمتت اومد و بغلت کرد؛
_ولم کن..
+ا.ت حق با تو بود.. معذرت میخوام واقعا اشتباه کردم..
_اها مرسی ک اشتباهتو قبول کردی حالا به سلامت..
+ا.ت غلط کردم به خدا..تروخدا منو ببخش..
_نه هیون... نه.
+پس اشتی نمیکنی؟
سرتو به معنای منفی تکون دادی..
براید بغلت کرد و برد تو ماشین.
_یااا هیون ولم کنن
هرچی داد میزنی رو نادیده میگرفت.. انگار هیچ صدایی رو نمیشنید
_هیون من نمیبخشمت ولم ک..
حرفت با برخورد لبش با لبات متوقف شد..
مات و مبهوت نگاهش میکردی...
+معذرت میخوام..
هنوزم ساکت بودی.. نمیتونستی این اتفاقات و هضم کنی..
_ب.. بریم خونه..
+اول بگو... منو میبخشی؟!..
_آ.. آره.. میبخشم..
.
.
.
.
ریدم🥸🎀
بی هدف واسه خودت میچرخیدی تو کوچه پس کوچه
چون با شوهرت دعوا کرده بودی حالت خوب نبود.. دعوا سر چی بود؟ گیر دادن
توهم تقصیری نداشتی.. فقط ازش پرسیدی چرا انقد گیر میده.. که دعوا سریع اوج گرفت..
تو همین افکار بودی ؛ نمیدونستی کجا باید بری..فقط میخواستی از اون خونه دور باشی
که یهو یادت اومد.. سوپر مارکتی داییت همین نزدیکی هاست..
لبخندی زدی و رفتی سمت سوپر مارکتی.
حدود 10 دقیقه ای طول کشید ولی بلاخره رسیدی
وارد سوپر مارکتی شدی و با داییت که پشت صندوق بود مواجه شدی
_دایی..
برگشت سمت صدا..
دایی:اوه.. ا. ت عزیزم.. بیا تو
وارد شدی و کنار داییت نشستی
دایی : چه عجب یادی از ما کردی.
_دایی دست رو دلم نذار..
با این حرفت لبخندش محو شد
دایی:چیشده ا. ت؟
_ با هیون دعوا کردم.. حالم خیلی بده
دایی:باز برای چی؟
_چون خیلی بهم گیر میداد.. منم عصبی شدم..
نفسی از روی کلافگی کشید,
دایی:آه.. این پسره ام شر شده
دایی:اشکال نداره ا. ت.. خودتو ناراحت نکن..
دایی:تو برو طبقه ی بالا اونجا بخاریم هست گرم میشی.
_باش دایی..
اروم از جات بلند شدی و وارد طبقه ی بالا شدی..
کفشاتو در اوردی و ی گوشه نشستی و منتظر بودی تا گرمای بخاری گرمت کنه..
تو افکار خودت غرق شده بودی که ی صدایی اومد.. ی صدای اشنا...
اون صدا.. صدای شوهرت بود، هوانگ هیونجین..
با سرعت رفتی طبقه ی پایین..
هیونجین و دیدی که چشماش پره خون شدی بود و دنبال تو میگشت..
وقتی تورو دید سریع به سمتت اومد و بغلت کرد؛
_ولم کن..
+ا.ت حق با تو بود.. معذرت میخوام واقعا اشتباه کردم..
_اها مرسی ک اشتباهتو قبول کردی حالا به سلامت..
+ا.ت غلط کردم به خدا..تروخدا منو ببخش..
_نه هیون... نه.
+پس اشتی نمیکنی؟
سرتو به معنای منفی تکون دادی..
براید بغلت کرد و برد تو ماشین.
_یااا هیون ولم کنن
هرچی داد میزنی رو نادیده میگرفت.. انگار هیچ صدایی رو نمیشنید
_هیون من نمیبخشمت ولم ک..
حرفت با برخورد لبش با لبات متوقف شد..
مات و مبهوت نگاهش میکردی...
+معذرت میخوام..
هنوزم ساکت بودی.. نمیتونستی این اتفاقات و هضم کنی..
_ب.. بریم خونه..
+اول بگو... منو میبخشی؟!..
_آ.. آره.. میبخشم..
.
.
.
.
ریدم🥸🎀
۳۱۵
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.