رمان : داداشی
رمان : داداشی
پارت ۳
دیانا : جوابشو ندارم میخواستم به راهم ادامه بدم که با صدای بلندش سرجام میخکوب شدم
ارسلان : بلند داد زدم : مگه کری گفتم کدوم قبرستونی بودیییییییییییی ( با داد خیلی بلند )
دیانا : واقعا ترسیدم گفتم : من دیگه بزرگ شدم نیازی نیست همچی رو بهت توضیح بدم ( با بغض )
ارسلان : تو تا آخر عمرت باید همه چیو به من توضیح بدی هرجا میری هرکاری میکنیو باید به من بگی
ارسلان : ( تو دلش ) فهمیده بودم ترسیده ولی خب کارش اشتباه بود
دیانا : به تو هیچ ربطی نداره زندگیه من به خودم مربوطه
ارسلان : فاصلمونو کم کردم و نزدیکش شدن تقریبا خیلی محکم خوابوندم تو تو گوشش
دیانا : زد تو گوشم انقدر که محکم زد دلم میخواست بمیرم همینجا
ارسلان : از جلو چشمام گمشو برو تو اتاقت
پارت ۳
دیانا : جوابشو ندارم میخواستم به راهم ادامه بدم که با صدای بلندش سرجام میخکوب شدم
ارسلان : بلند داد زدم : مگه کری گفتم کدوم قبرستونی بودیییییییییییی ( با داد خیلی بلند )
دیانا : واقعا ترسیدم گفتم : من دیگه بزرگ شدم نیازی نیست همچی رو بهت توضیح بدم ( با بغض )
ارسلان : تو تا آخر عمرت باید همه چیو به من توضیح بدی هرجا میری هرکاری میکنیو باید به من بگی
ارسلان : ( تو دلش ) فهمیده بودم ترسیده ولی خب کارش اشتباه بود
دیانا : به تو هیچ ربطی نداره زندگیه من به خودم مربوطه
ارسلان : فاصلمونو کم کردم و نزدیکش شدن تقریبا خیلی محکم خوابوندم تو تو گوشش
دیانا : زد تو گوشم انقدر که محکم زد دلم میخواست بمیرم همینجا
ارسلان : از جلو چشمام گمشو برو تو اتاقت
۱.۵k
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.