جسدهایبیحصاراندیشه

#جسدهای_بیحصار_اندیشه
#قسمت_سی_و_پنج

بعد از ظهر همان روز:‏
‏ ‏
‏ " سیا من از همین جا بر میگردم شهرستان ..حالم از تهران بهم میخوره... به بهار میگم کار ‏ضروری پیش اومده... من نمیتونم هوای تهران و نفس بکشم.....از همه و همه چیز، حالم بهم ‏میخوره حتی خودم...بدرک بزار هرچی میخواد بشه بشه..."‏
‏- امیر فقط یه چیز بهت میگم خوب گوش بده... بعضی اوقات به همون چیزی احتیاج داری که ‏ازش خیلی میترسی... امتحان کن.....! گفت دفترشون طبقه ی چندمه؟ پسر طرف عجب ‏ساختمون شیکی داره.. اگه کارمند بخواد حاضرم اینجا واسش کار کنم...طرف مایه داره ‏امیر...من همینجا میمونم حالا ببین کی گفتم؟! " ... امیر حوصله این اراجیف و نداشت:‏
‏- " چی داری میگی واسه خودت سیا....؟!! "‏
سیاوش قبل از اینکه آسانسور رو بزنه... مکث کرد:‏
‏" امیر تو مطمئنی سهیل دروغ گفته؟! "‏
‏" منظورت چیه؟! "‏
دستم و گرفت و همین طور که دنبال صندلی میگشت، من و با خودش می کشید، نشستیم:‏
‏" اگه سهیل دوست مجازیه بهار نباشه...شماره ات و از کجا آورده؟!..." ...‏
‏" گفتم که، شیوا دیشب مست بود... حتمن تو مستی لو داده... یا از رو گوشیش برداشته ‏احتمالا ..." ... سیاوش پرسید:‏
‏" از زندگی مشترکت چقدر می دونه ؟!.."‏
‏" کی؟... شیوا؟!" ...‏
‏" چه فرقی میکنه شیوا یا سهیل؟!!..اگه واقعا دوست مجازیه بهار نباشه... پس هر چی ‏میدونه از شیوا شنیده... غیر از اینه؟؟؟!!!" ...‏
‏" نه..اما...تنها چیزی که شیوا از بهار میدونه فقط یه اسمه.. هیچ وقت اجازه ندادم بیشتر ‏بدونه..." ... سیاوش خیلی مطمئن نبود:‏
‏" ببین ...این که سهیل تو رو میشناسه و فهمیده به زنش دست درازی کردی درست..اما اگه ‏می خواست دخلت و بیاره... اسم بهار کافی بود که بخواد غیرتت و جوش بیاره و بکشدت تو ‏یه خرابه و ترتیبت و بده...اما خواسته صحبت کنه... احتمالا میخواد تهدیدت کنه پس باید ‏خیلی بیشتر از این حرفا بدونه از من بپرسی همه چی رو میدونه! "‏
‏" امکان نداره...از کجا؟!... " یعنی بهار دروغ گفته؟!" ... نمی خواستم قبول کنم، سیا نفس ‏عمیقی کشید:‏
‏"آه ه ه ه ه ... یه چی بگم..ناراحت نمیشی؟!"‏
‏" نه... چی؟! "‏
‏" سهیل که دو منبع اطلاعاتی بیشتر نداره... داره؟؟!!"‏
‏" شیوا و.. " با کراهت و تردید گفتم: " بهار؟! " سری تکون داد :‏
‏" اوهوم....با این حساب یا بهار دروغ گفته، دوست مجازیشه...یا شیوا فریبت داده و بهار رو ‏کامل میشناسه ... "‏
بعد هم ژست متفکرانه ای به خودش گرفت و مثل کسی که به یه کشف بزرگ نائل اومده، ‏ادامه داد:‏
‏" فکر کن، به عقل جور درمیاد...بهار و سهیل ریختن رو هم، شیوا فهمیده و خواسته از بهار ‏انتقام بگیره اومده سر وقته تو... " حرفش و بریدم:‏
‏" هشششششش...بی شعورررر... داری درباره زن من حرف میزنی هااااا" ...‏
از کنارش بلند شدم و رفتم طرف در خروجی... بازوم و گرفت و نگه ام داشت:‏
‏" دیوونه.... اگه این فرضیه درست باشه همه چی حله...شیوا خودش اومده طرفت... پس کرم ‏از خوده درخته و سهیل دهنش سرویس میشه، فکر کن.. با دست خودش افتاده تو دام، تازه ‏باید جواب پس بده درباره رابطه اش با بهار" .... لبخند رضایتمندانه ای زد و منتظر تشویقم ‏شد، با بی تفاوتی به حرف هایی که خیلی هم بی حساب نبود، گفتم:‏
‏" حاضرم بمیرم اما این نظریه های مزخرف تو رو نشنوم... اصلن لازم نکرده بیای بالا... خودم ‏میرم.."‏
رفتم طرف آسانسور که تازه درش باز شده بود، خودش و انداخت تو و گفت:‏
‏" البته بدم نیست.اگه ببینه قشون کشیدی ممکنه حالت تهاجمی بگیره، من یک طبقه پایین ‏تر منتظرت می مونم. " ...‏
درِ دفتر، درست رو بروی آسانسور بود، نیمه باز، چند لحظه این پا اون پا کردم... فرصتی برا ‏پشیمونی نبود، وارد شدم ، خانم موقر و خوش مشربی جلوی پام بلند شد و سلام کرد ، رفتم ‏جلو:‏
‏" سلام امیر هستم... با آقای مهندس قرار ملاقات داشتم " برای اطمینان پرسید:‏
‏" جناب مهندس صدارت؟!"‏
‏" بله.."‏
‏" یه مهمون خاص دارن، خواهش میکنم چند لحظه منتظر بمونین تا اطلاع بدم "‏
با اشاره، به نشستن رو مبل دعوتم کرد... یادم نمیومد که تا حالا فامیلیم و به شیوا گفته ‏باشم.‏
‏ رو مبل لم دادم، دکوراسیون داخلی آرامبخش بود، معلوم بود کار یه طراحه حرفه ایه.‏
گوشی رو گذاشت و به طرفم اومد: " عذر میخوام آقای مهندس... چند دقیقه معطل میشین... ‏تا یه نوشیدنی میل بفرمایین ...کارشون تموم میشه"... سری تکون دادم و یکی از بروشورای ‏رو میز رو برداشتم:‏
‏" سیاوش راست میگفت... سهیل اطلاعاتش و از بهار گرفته، شیوا هیچی از من نمی ‏دونست، اینقدر هول هولکی و غیر معمول، وارد رابطه شدیم که ... البته خب شایدم ‏میدونسته که چیزی نپرسیده! " ...‏
‏" بفرمایین " ... فنجون چایی رو گذاشت رو میز و ظرف شکلات رو تعارفم کرد، برداشتم و رفت ‏پشت میزش نشس
دیدگاه ها (۸)

#جسدهای_بیحصار_اندیشه #قسمت_سی_و_شش صدای خنده ی سهیل و ‏مهمو...

#جسد_های_بیحصار_اندیشه#قسمت_سی_و_هفتم با پوزخند گفتم:‏‏"این ...

امیدوارم امسال دستتون تو دست اونی که دوسش دارین و دوستتون دا...

#جسدهای_بیحصار_اندیشه #قسمت_سی_و_چهارشاید بهترین راه این بود...

خودم پسرم گذاشتم تو قبردستم خورد به سینه اش که پر لخته بودخو...

گفتم دلم میخواد یه دختر داشته‌باشم با تو. از توی تراس گفت چی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط