13 Part
تهیونگ: تو اینجا چه غلطی میکنی؟ مگه نگفتم دوست ندارم ریختتو ببینم؟
دختر: چرا بهم توجه نمیکنی؟
تهیونگ: برای چی توجه کنم؟ این چه چرت و پرتایی که داری به ا/ت میگی؟
دختر: ازت متنفرم. چطور تونستی اینکارو کنی؟
تهیونگ: چه کاری؟
دختر: اینکه عاشق این دختر هرزه بشی؟
تهیونگ بهش یه سیلی زد.
ا/ت: تهیونگ خواهش میکنم ولش کن.
دختر: عوضی. یه موقع به خاک سیاه مینشونمتون. هم تو و هم این دختر آشغالو.
تهیونگ: به همین خیال باش.
ا/ت دست تهیونگ رو گرفت تا اون رو از اونجا دور کنه و دیگه باهاش بحث نکنه. تا رسیدن به ماشین تهیونگ، باهم راه رفتن.
ا/ت: تهیونگ تو برو من فعلا کار دارم.
تهیونگ: چه کاری؟
ا/ت: میخوام یکم بچرخم.
تهیونگ: خب پس منم باهات بیام.
ا/ت: نه تهیونگ میخوام تنها باشم. لطفا
تهیونگ: امم باشه فقط زود برگرد.
ا/ت: باشه خدافظ.
...
از زبان ا/ت:
دوست دارم تا شب اینجا بمونم. دیدن آسمون شب از اینجا به نظر خیلی قشنگ میاد. قدم میزدم و بازی کردن بچه ها رو میدیدم. وای بچه ها. خیلی بامزن. حالا یه جور حرف میزنم که انگار یه پیرزن 70 80 سالم. ولی به همون اندازه توی زندگیم سختی کشیدم. یه لبخند تلخی زدم. شاید نیازه فقط به یه چیز ایمان داشته باشم. اینکه به مرور زمان بهتر و بهتر میشم. تا برسم به یه موقعی که همه چیز یادم بره. تهیونگ. آره این پسر حتی با فکر کردن بهش، میتونم آرامش بگیرم. مطمینم کمکم میکنه. توی این چند سال، تنها اتفاق خوبی که برام افتاد، آشنا شدن با تهیونگ بود. کاش بشه این حس همیشگی باشه
...
دختر: چرا بهم توجه نمیکنی؟
تهیونگ: برای چی توجه کنم؟ این چه چرت و پرتایی که داری به ا/ت میگی؟
دختر: ازت متنفرم. چطور تونستی اینکارو کنی؟
تهیونگ: چه کاری؟
دختر: اینکه عاشق این دختر هرزه بشی؟
تهیونگ بهش یه سیلی زد.
ا/ت: تهیونگ خواهش میکنم ولش کن.
دختر: عوضی. یه موقع به خاک سیاه مینشونمتون. هم تو و هم این دختر آشغالو.
تهیونگ: به همین خیال باش.
ا/ت دست تهیونگ رو گرفت تا اون رو از اونجا دور کنه و دیگه باهاش بحث نکنه. تا رسیدن به ماشین تهیونگ، باهم راه رفتن.
ا/ت: تهیونگ تو برو من فعلا کار دارم.
تهیونگ: چه کاری؟
ا/ت: میخوام یکم بچرخم.
تهیونگ: خب پس منم باهات بیام.
ا/ت: نه تهیونگ میخوام تنها باشم. لطفا
تهیونگ: امم باشه فقط زود برگرد.
ا/ت: باشه خدافظ.
...
از زبان ا/ت:
دوست دارم تا شب اینجا بمونم. دیدن آسمون شب از اینجا به نظر خیلی قشنگ میاد. قدم میزدم و بازی کردن بچه ها رو میدیدم. وای بچه ها. خیلی بامزن. حالا یه جور حرف میزنم که انگار یه پیرزن 70 80 سالم. ولی به همون اندازه توی زندگیم سختی کشیدم. یه لبخند تلخی زدم. شاید نیازه فقط به یه چیز ایمان داشته باشم. اینکه به مرور زمان بهتر و بهتر میشم. تا برسم به یه موقعی که همه چیز یادم بره. تهیونگ. آره این پسر حتی با فکر کردن بهش، میتونم آرامش بگیرم. مطمینم کمکم میکنه. توی این چند سال، تنها اتفاق خوبی که برام افتاد، آشنا شدن با تهیونگ بود. کاش بشه این حس همیشگی باشه
...
۱۶.۷k
۲۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.