بالهای فرشته قسمت ۳:
لی نو آسلی رو بغل کرد و رفت طرف ماشین فلیکس هم اومد
فلیکس:لی نو میخوای منم بیام کمک؟
لی نو:نه فلیکس خودم از پسش برمیام الان چیزی که مهمه آسلیه اول باید اونو نجات بدم بعدا میبینمت
لی نو هم سریع سوار شد و سریع به سمت بیمارستان رفت آسلی بیچاره از هوش رفته بود رسیدن بیمارستان سریع آسلی رو بردن لی نو هم ایستاد منتظر....
کمی بعد آسلی بهوش اومد هاج و واج به اطراف نگاه میکرد که دید در باز شد پرستار بود بچه رو با لباس صورتی آورد ، اون واقعا فرشته بود و چانسای واقعی اون بود مثل فرشته ها خوابیده بود طوری که میشد دو بال سفیدش رو دید پوستی به سفیدی برف ، چشمان زیبایی که مثل یاقوت میدرخشیدن ، لب های کوچک به قرمزی خون ، حدس میزنم به مادرش رفته چرا که اون واقعا فرزند یه فرشته هست ، پرستار فرشته کوچولو رو به آسلی داد آسلی از شدت خوشحالی و احساسات با لبخند آرامی اشک میریخت و به فسقلی خوش آمد میگفت که پرستار رفت و کسی با دست گلی جلوی صورتش اومد لی نو بود گل هارو به آسلی داد و کنار اون و بچه نشست. خیلی زود گذشت تابستان و پاییز و زمستان گذشت بهار شروع شده بود فرشته کوچک رشد کرده بود اینم بگم لی نو و آسلی از عمارت رفته بودن و جای دیگری زندگی میکردن یه روز به پارکی که نزدیک خونه بود رفتن و روز خوبی رو با فرشته کوچولو گذراندن اما یه شب ساعت ۱ شب چانسای کوچک بیدار شده بود و شروع به گریه کردن میکرد آسلی خیلی خسته بود و خوابیده بود لی نو بیدار شد اما محل بچه نذاشت تا همین الان هم اونو به زور تحمل کرده بود آسلی دید لی نو بلند نمیشه خودش بلند شد اومد چانسا رو آروم کرد بعد اینکه چانسای کوچک خوابید آسلی هم خوابید ، امروز صبح لی نو باید به شرکت میرفت همین که از در خارج شد آسلی لانچ باکس رو به لی نو داد لی نو هم تشکر کرد و رفت سوار ماشین شد و رفت اما توی راه کنار همون پارک کنار زد و پیاده شد و رفت اونجا لانچ باکس هم برد و بازش کرد و تمام غذاهارو اونجا رها کرد و رفت سوار شد و رفت شرکت کنار درختی توی نور خورشید که تازه داشت طلوع میکرد نشسته بودم که این صحنه رو دیدم این همون مردی بود که دیروز با اون خانم و فرزندشون اومده بودن اینجا و خوش بودن پس چرا مرد امروز اینجوری کرد؟ صبر کن شاید حق داره نکنه اون ها سمی باشن و چیزی فهمیده باشه ولی کسی به این پسر فقیر بیچاره که کمکی نمیکنه پس چطوره خودم مطمئن بشم. پس بلند شدم و سمت غذاها رفتم خم شدم و تیکه ای از اون رو خوردم باورم نمیشد این معرکس! اون مرد چطور تونسته چنین غذای خوشمزه ای رو اینجا رها کنه ؟ کمی دیگر خوردم ای کاش دستور پخت چنین چیزی رو بلد بودم😢
درحالی که لبخند میزدم یه قطره اشک از چشمام پایین اومد اونجا تنها بودم
پس با خوشحالی داد زدم:ممنونم
فلیکس:لی نو میخوای منم بیام کمک؟
لی نو:نه فلیکس خودم از پسش برمیام الان چیزی که مهمه آسلیه اول باید اونو نجات بدم بعدا میبینمت
لی نو هم سریع سوار شد و سریع به سمت بیمارستان رفت آسلی بیچاره از هوش رفته بود رسیدن بیمارستان سریع آسلی رو بردن لی نو هم ایستاد منتظر....
کمی بعد آسلی بهوش اومد هاج و واج به اطراف نگاه میکرد که دید در باز شد پرستار بود بچه رو با لباس صورتی آورد ، اون واقعا فرشته بود و چانسای واقعی اون بود مثل فرشته ها خوابیده بود طوری که میشد دو بال سفیدش رو دید پوستی به سفیدی برف ، چشمان زیبایی که مثل یاقوت میدرخشیدن ، لب های کوچک به قرمزی خون ، حدس میزنم به مادرش رفته چرا که اون واقعا فرزند یه فرشته هست ، پرستار فرشته کوچولو رو به آسلی داد آسلی از شدت خوشحالی و احساسات با لبخند آرامی اشک میریخت و به فسقلی خوش آمد میگفت که پرستار رفت و کسی با دست گلی جلوی صورتش اومد لی نو بود گل هارو به آسلی داد و کنار اون و بچه نشست. خیلی زود گذشت تابستان و پاییز و زمستان گذشت بهار شروع شده بود فرشته کوچک رشد کرده بود اینم بگم لی نو و آسلی از عمارت رفته بودن و جای دیگری زندگی میکردن یه روز به پارکی که نزدیک خونه بود رفتن و روز خوبی رو با فرشته کوچولو گذراندن اما یه شب ساعت ۱ شب چانسای کوچک بیدار شده بود و شروع به گریه کردن میکرد آسلی خیلی خسته بود و خوابیده بود لی نو بیدار شد اما محل بچه نذاشت تا همین الان هم اونو به زور تحمل کرده بود آسلی دید لی نو بلند نمیشه خودش بلند شد اومد چانسا رو آروم کرد بعد اینکه چانسای کوچک خوابید آسلی هم خوابید ، امروز صبح لی نو باید به شرکت میرفت همین که از در خارج شد آسلی لانچ باکس رو به لی نو داد لی نو هم تشکر کرد و رفت سوار ماشین شد و رفت اما توی راه کنار همون پارک کنار زد و پیاده شد و رفت اونجا لانچ باکس هم برد و بازش کرد و تمام غذاهارو اونجا رها کرد و رفت سوار شد و رفت شرکت کنار درختی توی نور خورشید که تازه داشت طلوع میکرد نشسته بودم که این صحنه رو دیدم این همون مردی بود که دیروز با اون خانم و فرزندشون اومده بودن اینجا و خوش بودن پس چرا مرد امروز اینجوری کرد؟ صبر کن شاید حق داره نکنه اون ها سمی باشن و چیزی فهمیده باشه ولی کسی به این پسر فقیر بیچاره که کمکی نمیکنه پس چطوره خودم مطمئن بشم. پس بلند شدم و سمت غذاها رفتم خم شدم و تیکه ای از اون رو خوردم باورم نمیشد این معرکس! اون مرد چطور تونسته چنین غذای خوشمزه ای رو اینجا رها کنه ؟ کمی دیگر خوردم ای کاش دستور پخت چنین چیزی رو بلد بودم😢
درحالی که لبخند میزدم یه قطره اشک از چشمام پایین اومد اونجا تنها بودم
پس با خوشحالی داد زدم:ممنونم
۱.۵k
۰۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.