فیک کوک ( پشیمونم) پارت ۷
پارت ۷
از زبان ا/ت
اسلحه از دستم ول شد
جونگ کوک هنوز سره پا بود پسره ( تهیونگ ) رفت از دستش گرفت جونگ کوک شمرده شمرده مثل اینکه خیلی درد داشت گفت : تهیونگ....اون دوتا رو ببر بالا...ا/ت...رو هم ببر... زیرزمین
لیانا و فینا با ترس نگام میکردن آییییی...از شدت درد قلبم افتادم روی زمین....اما کسی توجه نکرد نگهبانا اومدن و از دستام گرفتن و بردنم زیرزمین لیانا هی صدام میکرد....اما توانی واسه جواب دادن نداشتم
بردنم داخل زیرزمین یه چراغ کم نوری روشن بود پرتم کردن داخل و در رو بستن...بلند شدم و رفتم سمته در با اینکه دردم هر لحظه شدیدتر میشد اما جونه خودم واسم مهم نبود....اما اگه بلایی سره فینا و لیانا بیارن چی
با مشت به در میکوبیدم و گریه کنان میگفتم تا در رو باز کنن اما کسی نبود....
با کمک دیوارا تکیه دادم به دیوار نشستم خیلی سرد بود...دستم رو گذاشتم روی قلبم تا ضربانش رو بگیرم...کم بود آرزو میکردم بمیرم.... آروم آروم چشمام بسته شدن... تاریکی
از زبان کوک
با کمک تهیونگ رفتم طبقه بالا اتاقم دکتر اومد و زخمم رو پانسمان کرد گفت چون زیاد عمیق نیست زود خوب میشه
بعد از اینکه دکتر و تهیونگ رفتن بیرون ساعت تقریباً ۱۱ بود...توی اتاق قدم رو میرفتم دلشوره داشتم....یه لحظه ا/ت یادم اومد...از دستش اعصبانی بودم...برای خالی کردن اعصابم باید کاری میکردم که دلم خالی شه ( خواهره جونگ کوک توسط برادره ا/ت کشته شده )
با اعصبانیت تمام رفتم سمته زیرزمین به نگهبانا گفتم که همشون برن در رو باز کردم و رفتم داخل انتظار داشتم با سروصدا بیاد سمتم اما.....جسم رنگ پریدش رو کناره دیوار دیدم..خودمو رسوندم بهش بیهوش بود یاده بیماریش افتادم گفتم : لعنت بهم...ا/ت...ا/ت چشمات رو باز کن
از زبان ا/ت
صدای آشنایی میومد میخواستم چشمام رو باز کنم اما نمیشد... آروم چشمام رو باز کردم اولش تار بود قیافش..
از زبان ا/ت
اسلحه از دستم ول شد
جونگ کوک هنوز سره پا بود پسره ( تهیونگ ) رفت از دستش گرفت جونگ کوک شمرده شمرده مثل اینکه خیلی درد داشت گفت : تهیونگ....اون دوتا رو ببر بالا...ا/ت...رو هم ببر... زیرزمین
لیانا و فینا با ترس نگام میکردن آییییی...از شدت درد قلبم افتادم روی زمین....اما کسی توجه نکرد نگهبانا اومدن و از دستام گرفتن و بردنم زیرزمین لیانا هی صدام میکرد....اما توانی واسه جواب دادن نداشتم
بردنم داخل زیرزمین یه چراغ کم نوری روشن بود پرتم کردن داخل و در رو بستن...بلند شدم و رفتم سمته در با اینکه دردم هر لحظه شدیدتر میشد اما جونه خودم واسم مهم نبود....اما اگه بلایی سره فینا و لیانا بیارن چی
با مشت به در میکوبیدم و گریه کنان میگفتم تا در رو باز کنن اما کسی نبود....
با کمک دیوارا تکیه دادم به دیوار نشستم خیلی سرد بود...دستم رو گذاشتم روی قلبم تا ضربانش رو بگیرم...کم بود آرزو میکردم بمیرم.... آروم آروم چشمام بسته شدن... تاریکی
از زبان کوک
با کمک تهیونگ رفتم طبقه بالا اتاقم دکتر اومد و زخمم رو پانسمان کرد گفت چون زیاد عمیق نیست زود خوب میشه
بعد از اینکه دکتر و تهیونگ رفتن بیرون ساعت تقریباً ۱۱ بود...توی اتاق قدم رو میرفتم دلشوره داشتم....یه لحظه ا/ت یادم اومد...از دستش اعصبانی بودم...برای خالی کردن اعصابم باید کاری میکردم که دلم خالی شه ( خواهره جونگ کوک توسط برادره ا/ت کشته شده )
با اعصبانیت تمام رفتم سمته زیرزمین به نگهبانا گفتم که همشون برن در رو باز کردم و رفتم داخل انتظار داشتم با سروصدا بیاد سمتم اما.....جسم رنگ پریدش رو کناره دیوار دیدم..خودمو رسوندم بهش بیهوش بود یاده بیماریش افتادم گفتم : لعنت بهم...ا/ت...ا/ت چشمات رو باز کن
از زبان ا/ت
صدای آشنایی میومد میخواستم چشمام رو باز کنم اما نمیشد... آروم چشمام رو باز کردم اولش تار بود قیافش..
۱۵۰.۷k
۱۲ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.