《زندگی جدید با تو》p45
.
.
.
.
.
* 5ماه بعد *
من الان پنج ماهه که باردارم...هوس هام بیشتر شده بود و جابهجایی برام سخت بود....تهیونگ هم دوهفته پیش رفت ماموریت......
امروز باید برم برای تعیین جنسیت بچه....خیلی استرس دارم....
لباس هام رو با بدبختیپوشیدم...قرار بود با بادیگارد برم...
بادیگارد: خانوم بفرمایید
+:تو بادیگارد جدیدی؟ تاحالا ندیده بودمت
بادیگارد که استرس داشت پشت گردنش رو خاروند و با تردید گفت
بادیگارد: آ...آره...تازه استخدام شدم...از این طرف لطفا
نمیدونم چرا ولی به بادیگارده شک داشتم....انگار داشت یه چیزی رو قایم میکرد......ولشکن استرس برای بچم خوب نیست.....توی ماشین نشستم و حرکت کردیم
10 دقیقه بعد
20 دقیقه بعد
30 دقیقه بعد
+:آقا...چرا به مطب نمیرسیم
بادیگارد: ببخشید خانم.... ما به مطب نمیریم
+: چیییییی.....پس کجا میریم....ماشینو نگهدار
بادیگارد: نمیتونم
+: گفتم نگه دار* داد *
* ا/ت بعد از شنیدن حرف بادیگارد کاملا ترسیده بود.....حرکاتش که میخواست در ماشین رو باز کنه دست خودش نبود.....نزدیک بود دستگیرهی در بشکنه...با جیغ هاش گوش راننده رو کر کرده بود که بعد از چند دقیقه تلاش به خاطر اینکه فشارش پایین اومد آروم گرفت......
اول باید به تهیونگ پیام بدم...ولی اون که سفر بود.......واییی چیکار کنم
گوشیش رو خیلی آروم از توی کیفش در میاره و به تهیونگ پیام میده.....
پیام:
تهیونگ یه لوکیشن برات میفرستم زود بیا تورو خدا منو دزدیدن....
سریع لوکیشن رو میفرسته و دوباره گوشیش رو قایممیکنه
بعد از 40 دقیقه ماشین وایساد.....راننده پیاده میشه و در رو برای ا/ت باز میکنه
بادیگارد: بفرمایید خانم
+:نمیام
بادیگارد: خانم کاری نکنید بزور پیادَتون کنم
برای اینکه به بچم آسیبی نرسونه خودم پیاده شدم....واوو چه عمارت بزرگی..ولی هیچکس توش نبود و شبیه خونه ارواح بود....وای چه ترسناکه
بادیگارد بازوم رو گرفته بود و به سمت یه اتاق تاریک که پشت حیاط بود میبرد
+: ترسیده....حالا نمیشه یه جاییکه ترسناک نباشه ببرینم؟
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
ببخشید نمیتونم امشب بزارم☹️
.
.
.
.
* 5ماه بعد *
من الان پنج ماهه که باردارم...هوس هام بیشتر شده بود و جابهجایی برام سخت بود....تهیونگ هم دوهفته پیش رفت ماموریت......
امروز باید برم برای تعیین جنسیت بچه....خیلی استرس دارم....
لباس هام رو با بدبختیپوشیدم...قرار بود با بادیگارد برم...
بادیگارد: خانوم بفرمایید
+:تو بادیگارد جدیدی؟ تاحالا ندیده بودمت
بادیگارد که استرس داشت پشت گردنش رو خاروند و با تردید گفت
بادیگارد: آ...آره...تازه استخدام شدم...از این طرف لطفا
نمیدونم چرا ولی به بادیگارده شک داشتم....انگار داشت یه چیزی رو قایم میکرد......ولشکن استرس برای بچم خوب نیست.....توی ماشین نشستم و حرکت کردیم
10 دقیقه بعد
20 دقیقه بعد
30 دقیقه بعد
+:آقا...چرا به مطب نمیرسیم
بادیگارد: ببخشید خانم.... ما به مطب نمیریم
+: چیییییی.....پس کجا میریم....ماشینو نگهدار
بادیگارد: نمیتونم
+: گفتم نگه دار* داد *
* ا/ت بعد از شنیدن حرف بادیگارد کاملا ترسیده بود.....حرکاتش که میخواست در ماشین رو باز کنه دست خودش نبود.....نزدیک بود دستگیرهی در بشکنه...با جیغ هاش گوش راننده رو کر کرده بود که بعد از چند دقیقه تلاش به خاطر اینکه فشارش پایین اومد آروم گرفت......
اول باید به تهیونگ پیام بدم...ولی اون که سفر بود.......واییی چیکار کنم
گوشیش رو خیلی آروم از توی کیفش در میاره و به تهیونگ پیام میده.....
پیام:
تهیونگ یه لوکیشن برات میفرستم زود بیا تورو خدا منو دزدیدن....
سریع لوکیشن رو میفرسته و دوباره گوشیش رو قایممیکنه
بعد از 40 دقیقه ماشین وایساد.....راننده پیاده میشه و در رو برای ا/ت باز میکنه
بادیگارد: بفرمایید خانم
+:نمیام
بادیگارد: خانم کاری نکنید بزور پیادَتون کنم
برای اینکه به بچم آسیبی نرسونه خودم پیاده شدم....واوو چه عمارت بزرگی..ولی هیچکس توش نبود و شبیه خونه ارواح بود....وای چه ترسناکه
بادیگارد بازوم رو گرفته بود و به سمت یه اتاق تاریک که پشت حیاط بود میبرد
+: ترسیده....حالا نمیشه یه جاییکه ترسناک نباشه ببرینم؟
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
ببخشید نمیتونم امشب بزارم☹️
۹۳۱
۱۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.