فیک من یک خون آشام هستم ؟! پارت ٢٢
از زبان هانا
سردرگم داشتم توی حیاط قدم میزدم که آروم به کسی برخورد کردم سرم رو بالا آوردم که با تهیونگ مواجه شدم
تهیونگ : هانا حالت خوبه ؟!
هانا : نه…ذهنم خیلی درگیره…نمیدونم باید چیکار کنم
تهیونگ : آره حق داری…هانا به نظرت به همه ایناش می ارزه ؟!
متعجب پرسیدم
هانا : منظورت چیه ؟!
تهیونگ : منظورم اینه که واقعا عشق کوک ارزش این همه مشکل رو داره ؟!
هانا : تهیونگ داری چی میگی ؟! من جونگ کوک رو دوست دارم
تهیونگ ولم صداش بالا رفت و گفت
تهیونگ : آره نمیفهمم چون عاشقتم چون دوست دارم ولی…تو حتی یک بار هم به من فکر نکردی…نفهمیدی که من چه حسی دارم بهت…میشه لطفا یکبار هم که شده به فکر من باشی ؟!
هانا : تهیونگ !
تهیونگ : هانا میتونی من رو انتخاب کنی باور کن که خوشبختت میکنم…من خیلی دوست دارم
هانا : بس کن خواهش میکنم تمومش کن
تهیونگ : هانا من…
جونگ کوک : تو چی ها ؟
با تعجب برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم که جونگ کوک رو دیدم خیلی عصبانی بود سریع به سمت تهیونگ رفت و یقه لباسش رو گرفت
جونگ کوک : تو به چه حقی به هانا ابراز علاقه میکنی ها ؟
تهیونگ : تو کی هستی که برای من تعیین تکلیف میکنی ؟
جونگ کوک و تهیونگ به جون هم افتاده بودن و دعواشون داشت شدت میگرفت اعصابم خیلی خورد بود نمی تونستم جلوشون رو بگیرم با عصبانیت وارد عمارت شدم و به سمت اتاق پدربزرگ رفتم بدون در زدن وارد اتاق شدم پدربزرگ مثل همیشه خیلی ریلکس پشت میز کارش نشسته بود و داشت به کاراش رسیدگی میکرد با صدای بلند که میشد عصبانیت رو از توش فهمید گفتم
هانا : همش تقصیر توئه…از اول تا آخرش همیش تقصیر توئه…نمیتونی ببینی داری با زندگیمون چیکار میکنی ؟!...تمومش کن…
از رو صندلیش بلند شد و به سمتم اومد و گفت
پدربزرگ : ببین دخترم من نمی دونم چه اتفاقی افتاده ولی…
هانا : به من نگو دخترم…من دختر تو نیستم…تو یک آدم عوضی هستی که تمام زندگیم رو نابود کردی…نه تنها زندگی من زندگی تمام نوه هات و دخترات…به خاطر تو جونگ کوک و تهیونگ به جون هم افتادن…به خاطر تو جیمین رفت خارج از کشور…به خاطر تو مامانم مرد…
پدربزرگ دستش رو روی قلبش گذاشت و آروم گفت
پدربزرگ : تمومش کن…
هانا : چرا…چرا سکوت کنم ها ؟…تو یک قاتلی تو مادرم رو کشتی
پدربزرگ با قدم های آروم به سمت میز کارش رفت و در کشو رو باز کرد انگار دنبال چیزی بود اما برام مهم نبود برام مهم نبود که اون عوضی می خواد چیکار کنه
هانا : به خاطر تو من مامانم رو از دست دادم…ازت متنفرم…میدونی چیه…اگر روزی بفهمم که مردی اصلا ناراحت نمیشم…اصلا…
با صورتی گریون از اتاق خارج شدم و به سمت اتاقم دویدم
پایان دید هانا
بعد از خارج شدن هانا پدربزرگ جعبه قرصی رو از توی کشو درآورد و خواست درش رو باز کنه که یهو تیری توی قلبش کشید از شدت درد زیاد فقط دستش رو روی قلبش فشار میداد که یهو بیهوش شد و روی زمین افتاد
۵٠ لایک
۵٠ کامنت
#فیک
#بی_تی_اس
#جیمین
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جیمین
#فیک_تهیونگ
#فیک_جونگ_کوک
سردرگم داشتم توی حیاط قدم میزدم که آروم به کسی برخورد کردم سرم رو بالا آوردم که با تهیونگ مواجه شدم
تهیونگ : هانا حالت خوبه ؟!
هانا : نه…ذهنم خیلی درگیره…نمیدونم باید چیکار کنم
تهیونگ : آره حق داری…هانا به نظرت به همه ایناش می ارزه ؟!
متعجب پرسیدم
هانا : منظورت چیه ؟!
تهیونگ : منظورم اینه که واقعا عشق کوک ارزش این همه مشکل رو داره ؟!
هانا : تهیونگ داری چی میگی ؟! من جونگ کوک رو دوست دارم
تهیونگ ولم صداش بالا رفت و گفت
تهیونگ : آره نمیفهمم چون عاشقتم چون دوست دارم ولی…تو حتی یک بار هم به من فکر نکردی…نفهمیدی که من چه حسی دارم بهت…میشه لطفا یکبار هم که شده به فکر من باشی ؟!
هانا : تهیونگ !
تهیونگ : هانا میتونی من رو انتخاب کنی باور کن که خوشبختت میکنم…من خیلی دوست دارم
هانا : بس کن خواهش میکنم تمومش کن
تهیونگ : هانا من…
جونگ کوک : تو چی ها ؟
با تعجب برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم که جونگ کوک رو دیدم خیلی عصبانی بود سریع به سمت تهیونگ رفت و یقه لباسش رو گرفت
جونگ کوک : تو به چه حقی به هانا ابراز علاقه میکنی ها ؟
تهیونگ : تو کی هستی که برای من تعیین تکلیف میکنی ؟
جونگ کوک و تهیونگ به جون هم افتاده بودن و دعواشون داشت شدت میگرفت اعصابم خیلی خورد بود نمی تونستم جلوشون رو بگیرم با عصبانیت وارد عمارت شدم و به سمت اتاق پدربزرگ رفتم بدون در زدن وارد اتاق شدم پدربزرگ مثل همیشه خیلی ریلکس پشت میز کارش نشسته بود و داشت به کاراش رسیدگی میکرد با صدای بلند که میشد عصبانیت رو از توش فهمید گفتم
هانا : همش تقصیر توئه…از اول تا آخرش همیش تقصیر توئه…نمیتونی ببینی داری با زندگیمون چیکار میکنی ؟!...تمومش کن…
از رو صندلیش بلند شد و به سمتم اومد و گفت
پدربزرگ : ببین دخترم من نمی دونم چه اتفاقی افتاده ولی…
هانا : به من نگو دخترم…من دختر تو نیستم…تو یک آدم عوضی هستی که تمام زندگیم رو نابود کردی…نه تنها زندگی من زندگی تمام نوه هات و دخترات…به خاطر تو جونگ کوک و تهیونگ به جون هم افتادن…به خاطر تو جیمین رفت خارج از کشور…به خاطر تو مامانم مرد…
پدربزرگ دستش رو روی قلبش گذاشت و آروم گفت
پدربزرگ : تمومش کن…
هانا : چرا…چرا سکوت کنم ها ؟…تو یک قاتلی تو مادرم رو کشتی
پدربزرگ با قدم های آروم به سمت میز کارش رفت و در کشو رو باز کرد انگار دنبال چیزی بود اما برام مهم نبود برام مهم نبود که اون عوضی می خواد چیکار کنه
هانا : به خاطر تو من مامانم رو از دست دادم…ازت متنفرم…میدونی چیه…اگر روزی بفهمم که مردی اصلا ناراحت نمیشم…اصلا…
با صورتی گریون از اتاق خارج شدم و به سمت اتاقم دویدم
پایان دید هانا
بعد از خارج شدن هانا پدربزرگ جعبه قرصی رو از توی کشو درآورد و خواست درش رو باز کنه که یهو تیری توی قلبش کشید از شدت درد زیاد فقط دستش رو روی قلبش فشار میداد که یهو بیهوش شد و روی زمین افتاد
۵٠ لایک
۵٠ کامنت
#فیک
#بی_تی_اس
#جیمین
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جیمین
#فیک_تهیونگ
#فیک_جونگ_کوک
۱۱۶.۴k
۲۶ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.