(سنگی از جنس بلورPart7)
ا/ت:چیه خو
یونگ سو:خواهرم تو مرا به صخره گرفته آیا؟؟؟
ا/ت:برادرم آیا من برای تو یک لطیفه هستم ؟؟
مولجی:خنده*
اینُرا:ساکت*
یونگ سو:نه واقعا چاه دختر امروز؟؟
ا/ت:خودمم نمیدونم
یونگ سو:نمیشه هی این کلمه رو مخو نگی؟؟
ا/ت:خو چی بگم بگه نه میدونم ؟؟
یونگ سو:رو مخ
ا/ت:کله خر
یونگ سو:پشه مرده
ا/ت:سرامیک مستراب
یونگ سو:میدونستی قیافت عینشه؟؟؟
ا/ت:نه ولی قیافه تورو چرا میدونستم کپی برابر اصله
مولجی پوکید*
اینُرا:لبخند*
بچه ها تو حاله خودشون بودن که یه ماشین مشکی بزرگ و شیک اومد توی حیاط کلیسا وایساد*
اکیپ ا/ت و خود ا/ت به اومدن ماشین توی حیاط کلیسا نگاه کردن*
یونگ سو:واو چه ماشین شیکی
یه خانم و آقا از اون ماشین پیاده شدن،ظاهر شیک و اصیلی داشتن*
ا/ت:نگاه کردن*
اینُرا:نگاه کردن *
اون زن و مرد رفتن داخل ساختمون کلیسا *
مولجی:به ظاهرشون که میخوره پولدار باشن ،ولی اینجا چیکار میکنن؟
یونگ سو:شاید اومدن کمک خیریه ای چیزی به کلیسا احدا کنن.......برگشت سمت ا/ت*
ا/ت:نظر تو چیه ا/ت؟
اینُرا:ساکت
ا/ت:از جوشون خوشم نمیاد
یونگ سو:هان؟
ا/ت:خیلی مضخرفه
اینُرا:دقیقا
یونگ سو:یا این چه نظراتیه که میدین؟؟ انگار که دوقولیین
ا/ت:شاید
اینُرا:اهومم
مولجی:یا یونگ سو اینقدر حرص نخور ،اینجوری پیش بری بجای اینکه نوجوون بشی قشنگ اوله کاری میری تو پیری
ا/ت:تک خنده
اینُرا:راست میگه
یونگ سو:یاااااا نخیرم!
اصلا میرم اکسیر جوونی میکنم ،اونوقت میبینین من جوونم یا شما!
همه زدن زیر خنده*
یونگ سو:به چی میخندین!
....
...
با خودم اون لحظه گفتم کاش این خنده هو،این خاطره ها ابدی بودن....ای کاش........
....
..
بعداز چند دقیقه اون خانم و آقا با ماری و خانم کریستف اومدن بیرون*
یونگ سو:چمدون؟؟
اینُرا:تعجب*
مولجی:چی؟
ا/ت:چرا اون......صبر کن ببینم اون چمدون من نیست چرا الان مامری اونو گذاشت توی ماشین اونا؟؟؟
ا/ت:با این حرفش فوری بلند شد و به سمت اونا رفت*
اینُرا:ا/ت!
ا/ت به اون جمع رسید و بدون اینکه بزاره خانم کریستف حرفشو ادامه بده گفت*
خانم کریستوف:ا/ت خوب شد که اوندی میخواستم بی.....
ا/ت:مامری چرا چمدونمو گذاشتی توی ماشین این آقا و خانم؟
ماری:.........سعی در کنترول بغض
ا/ت:مامری؟
خانم کریستف:ا/ت دخترم...اومد که دستش و روی شونه های ا/ت بزاره ا/ت جاخالی داد*
ا/ت:مامری جواب منو بده چرا چمدونمو گذاشتی تو ماشینشون !
ماری:ا/ت من...........نگاه کردن*
ا/ت:تو چی مامری؟؟
آقای لی:خانم کریستف میتونیم ا/ت رو ببریم؟؟
ا/ت با حرف اون مرد خشکش زد.....فقط به ماری خیره شده بود*
خانم کریستف:البته آقای لی
ا/ت:همش بخاطره همین بود؟
ماری:نگاه*
ا/ت:بخاطره همین بود داشتی منو آماده میکردی؟؟
ماری:قطر اشکی از چشمای آبی رنگ ماری جاری شد*
ا/ت:مامری چطور اینکارو کردی؟چطور دلت اومد با دخترت اینکارو کنی؟.قطر اشکی از چشم ا/ت جاری شد*
خانم لی:ا/ت ....بیا بریم تو ماشین
خانم لی ا/ت با اینکه هنوز تو فکر بود براش تو ماشین *
یونگ سو:ا/ت.....اون
مولجی:دارن میرنش!
ماشین شروع به حرکت کرد ،ولی ا/ت هنوز تو شوک بود ،و از طرفه دیگه بچه شروع کردن به دنبال دویدن و ا/ت با صدای اونا برگشت سمتشون و از شیشه پشت ماشین بهشون نگاه کرد،دراین حین ماری از تهه
داشت گریه میکرد *
یونگ سو :ا/تتتتتتتتتتتت
مولجی: ا/تتتتتتتتتتتت
اینُرا:دویدن*
خانم کریستف:درو ببندید!
در بسته شد و بچه ها پشته دروازه موندن*
یونگ سو:ا/تتتتتتتتتتتتتتتتتتت
ا/ت:نگاه
یونگ سو:یروزی از اینجا میام بیرون بهت قول میدم پیدات میکنم،پیدات میکنم و میام سراغتتتتتتت!
ا/ت:یونگ سو.آروم*
یونگ سو:بهت قول میدمممممم!گریه*
ا/ت:اشک از چشماش جاری شد*
از اون محوطه خارج شدن*
ا/ت برگشت و نشست سرجاش*
ا/ت:منتظره .....اون روزم.....
شرط=۱۹ لایک
سلام بیبی های خودم چطورین؟؟😂💜🖐🏻
یونگ سو:خواهرم تو مرا به صخره گرفته آیا؟؟؟
ا/ت:برادرم آیا من برای تو یک لطیفه هستم ؟؟
مولجی:خنده*
اینُرا:ساکت*
یونگ سو:نه واقعا چاه دختر امروز؟؟
ا/ت:خودمم نمیدونم
یونگ سو:نمیشه هی این کلمه رو مخو نگی؟؟
ا/ت:خو چی بگم بگه نه میدونم ؟؟
یونگ سو:رو مخ
ا/ت:کله خر
یونگ سو:پشه مرده
ا/ت:سرامیک مستراب
یونگ سو:میدونستی قیافت عینشه؟؟؟
ا/ت:نه ولی قیافه تورو چرا میدونستم کپی برابر اصله
مولجی پوکید*
اینُرا:لبخند*
بچه ها تو حاله خودشون بودن که یه ماشین مشکی بزرگ و شیک اومد توی حیاط کلیسا وایساد*
اکیپ ا/ت و خود ا/ت به اومدن ماشین توی حیاط کلیسا نگاه کردن*
یونگ سو:واو چه ماشین شیکی
یه خانم و آقا از اون ماشین پیاده شدن،ظاهر شیک و اصیلی داشتن*
ا/ت:نگاه کردن*
اینُرا:نگاه کردن *
اون زن و مرد رفتن داخل ساختمون کلیسا *
مولجی:به ظاهرشون که میخوره پولدار باشن ،ولی اینجا چیکار میکنن؟
یونگ سو:شاید اومدن کمک خیریه ای چیزی به کلیسا احدا کنن.......برگشت سمت ا/ت*
ا/ت:نظر تو چیه ا/ت؟
اینُرا:ساکت
ا/ت:از جوشون خوشم نمیاد
یونگ سو:هان؟
ا/ت:خیلی مضخرفه
اینُرا:دقیقا
یونگ سو:یا این چه نظراتیه که میدین؟؟ انگار که دوقولیین
ا/ت:شاید
اینُرا:اهومم
مولجی:یا یونگ سو اینقدر حرص نخور ،اینجوری پیش بری بجای اینکه نوجوون بشی قشنگ اوله کاری میری تو پیری
ا/ت:تک خنده
اینُرا:راست میگه
یونگ سو:یاااااا نخیرم!
اصلا میرم اکسیر جوونی میکنم ،اونوقت میبینین من جوونم یا شما!
همه زدن زیر خنده*
یونگ سو:به چی میخندین!
....
...
با خودم اون لحظه گفتم کاش این خنده هو،این خاطره ها ابدی بودن....ای کاش........
....
..
بعداز چند دقیقه اون خانم و آقا با ماری و خانم کریستف اومدن بیرون*
یونگ سو:چمدون؟؟
اینُرا:تعجب*
مولجی:چی؟
ا/ت:چرا اون......صبر کن ببینم اون چمدون من نیست چرا الان مامری اونو گذاشت توی ماشین اونا؟؟؟
ا/ت:با این حرفش فوری بلند شد و به سمت اونا رفت*
اینُرا:ا/ت!
ا/ت به اون جمع رسید و بدون اینکه بزاره خانم کریستف حرفشو ادامه بده گفت*
خانم کریستوف:ا/ت خوب شد که اوندی میخواستم بی.....
ا/ت:مامری چرا چمدونمو گذاشتی توی ماشین این آقا و خانم؟
ماری:.........سعی در کنترول بغض
ا/ت:مامری؟
خانم کریستف:ا/ت دخترم...اومد که دستش و روی شونه های ا/ت بزاره ا/ت جاخالی داد*
ا/ت:مامری جواب منو بده چرا چمدونمو گذاشتی تو ماشینشون !
ماری:ا/ت من...........نگاه کردن*
ا/ت:تو چی مامری؟؟
آقای لی:خانم کریستف میتونیم ا/ت رو ببریم؟؟
ا/ت با حرف اون مرد خشکش زد.....فقط به ماری خیره شده بود*
خانم کریستف:البته آقای لی
ا/ت:همش بخاطره همین بود؟
ماری:نگاه*
ا/ت:بخاطره همین بود داشتی منو آماده میکردی؟؟
ماری:قطر اشکی از چشمای آبی رنگ ماری جاری شد*
ا/ت:مامری چطور اینکارو کردی؟چطور دلت اومد با دخترت اینکارو کنی؟.قطر اشکی از چشم ا/ت جاری شد*
خانم لی:ا/ت ....بیا بریم تو ماشین
خانم لی ا/ت با اینکه هنوز تو فکر بود براش تو ماشین *
یونگ سو:ا/ت.....اون
مولجی:دارن میرنش!
ماشین شروع به حرکت کرد ،ولی ا/ت هنوز تو شوک بود ،و از طرفه دیگه بچه شروع کردن به دنبال دویدن و ا/ت با صدای اونا برگشت سمتشون و از شیشه پشت ماشین بهشون نگاه کرد،دراین حین ماری از تهه
داشت گریه میکرد *
یونگ سو :ا/تتتتتتتتتتتت
مولجی: ا/تتتتتتتتتتتت
اینُرا:دویدن*
خانم کریستف:درو ببندید!
در بسته شد و بچه ها پشته دروازه موندن*
یونگ سو:ا/تتتتتتتتتتتتتتتتتتت
ا/ت:نگاه
یونگ سو:یروزی از اینجا میام بیرون بهت قول میدم پیدات میکنم،پیدات میکنم و میام سراغتتتتتتت!
ا/ت:یونگ سو.آروم*
یونگ سو:بهت قول میدمممممم!گریه*
ا/ت:اشک از چشماش جاری شد*
از اون محوطه خارج شدن*
ا/ت برگشت و نشست سرجاش*
ا/ت:منتظره .....اون روزم.....
شرط=۱۹ لایک
سلام بیبی های خودم چطورین؟؟😂💜🖐🏻
۱۰.۲k
۰۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.