دازای نگران بود که مبادا اتفاقی برای چویا بیوفته
دازای نگران بود که مبادا اتفاقی برای چویا بیوفته
تاچیهارا باتمام سرعت به طرف دازای رفت تاچیهارا:دازای حال چویا چطوره
میتونه حرف بزنه(با نگرانی)
دازای:نه بیهوشه روی تخت
دکتر هنوز هیچی نگفته(با اخم)دکتر آمد دازای و تاچیهارا به طرف دکتر رفتن
دازای:چوی...
دازای اومد حرف بزنه که تاچیهارا پرید توحرفش
تاچیهارا:چو...
تاچیهارا اومد حرف بزنه که دکتر پرید توحرفش
دکتر:دعوا نکنید انجا دعوا ممنوع سرو صداهم نکنید
حال بیمار خوبه ولی از شدت
ضربه به سر بیهوش شده
هم بخاطر کار وهم بخاطر ضربه بهسر
*دازای:خدارو شکر اتفاقی براش نیوفتاده
*تاچی:آخيش
دکتر:ی دو دقیقه ی دیگه به هوش میاد
دازای:*باید حسمو بهش بگم چون شاید ی اتفاقی بازم پیش بیاید
همین طوری
(نویسنده:من مرض بسیاری دارم برای همین شخصیت هارو معرفی نکردم اما میگم باشه دازای عاشق چویاس فعاً اینو بگم بعداً بازم میگم)
چویا بهوش آمد و دازای از دکتر اجازه گرفت و رفت داخل
نشست پیش چویا گفت:....
_______ بعداًبازم پارت میدم اما فردا😁
بای بای
شب بخیر😃
تاچیهارا باتمام سرعت به طرف دازای رفت تاچیهارا:دازای حال چویا چطوره
میتونه حرف بزنه(با نگرانی)
دازای:نه بیهوشه روی تخت
دکتر هنوز هیچی نگفته(با اخم)دکتر آمد دازای و تاچیهارا به طرف دکتر رفتن
دازای:چوی...
دازای اومد حرف بزنه که تاچیهارا پرید توحرفش
تاچیهارا:چو...
تاچیهارا اومد حرف بزنه که دکتر پرید توحرفش
دکتر:دعوا نکنید انجا دعوا ممنوع سرو صداهم نکنید
حال بیمار خوبه ولی از شدت
ضربه به سر بیهوش شده
هم بخاطر کار وهم بخاطر ضربه بهسر
*دازای:خدارو شکر اتفاقی براش نیوفتاده
*تاچی:آخيش
دکتر:ی دو دقیقه ی دیگه به هوش میاد
دازای:*باید حسمو بهش بگم چون شاید ی اتفاقی بازم پیش بیاید
همین طوری
(نویسنده:من مرض بسیاری دارم برای همین شخصیت هارو معرفی نکردم اما میگم باشه دازای عاشق چویاس فعاً اینو بگم بعداً بازم میگم)
چویا بهوش آمد و دازای از دکتر اجازه گرفت و رفت داخل
نشست پیش چویا گفت:....
_______ بعداًبازم پارت میدم اما فردا😁
بای بای
شب بخیر😃
۴۲۸
۱۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.