خاطرات تو
خاطرات تو: پارت ۷
مین هیون کمی به اطراف نگاه کرد که یهو چشمش به جی هیون، که درحال نگاه کردن با چشمانی درخشان بود افتاد.
مین هیون: چیزی شده ؟
جی هیون سرش را به این طرف و آن طرف تکان داد، و به سمت کیم دای حرکت کرد.
جی هیون: هیچی، می دونستی تو واقعاً تو همه چیز عالی هستی ها!
دای هیون: ممنون.
بعد از این حرف هر دو پسر به سمت کلاس حرکت کردند.
جی هیون: راستی، زنگ قبلی...وقتی بهت درخواست دوستی دادم...چرا رد کردی؟
دای هیون نگاهی به سر تا پای جی هیون انداخت، لباس هایش واقعاً ما مرتب بود!
پیش از پنج، شش تا از دکمه های پیرهن اش باز بود زیر پیرهن اش تیشرت نارنجی بدون طرحی پوشیده بود.
مو هایش را به سمت بالا هدایت کرده بود و پاچه شلوار اش به سمت بالا بود.
درحالی که ظاهر جی هیون واقعاً به هم ریخته بود، دای هیون واقعاً ظاهر مرتبی داشت.
دای هیون: فکر کنم اگر یکم به ظاهر ات برسی...
دای هیون سکوت کرد و ادامه جمله اش را نگفت.
جی هیون: ظاهرم ؟
دای هیون: هیچی.
دو پسر کم، کم به کلاس نزدیک شده بودند.
جی هیون: خب نگفتی...چرا درخواست دوستی با من رو رد کردی؟
پسر ها به در کلاس خود رسیدند، کیم دای کمی فکر کرد و گفت.
دای هیون: می دونی، حس می کنم دوستی با تو باعث می شه یکم زندگیم عوض بشه...
دای هیون این رو گفت و وارد کلاس شد. جی هیون تعجب کرده بود! چرا دای هیون باید همچین فکری را می کرد؟
پسر سریع وارد کلاس شد و تقریباً داد زد.
جی هیون: اما من میخوام باهات دوست بشم کیم دای هیون!!
پسر یهو به خود آمد و دید که، معلم سر کلاس است و همه دانش آموز ها به او خیره شده بودند و از آن طرف هم دای هیون متعجب به پسرک خیره شده بود.
معلم به آن جی نگاه کرد و گفت.
معلم: آن جی بنظرم اول بهتره بشینی سر جات، برای دوست پیدا کردن وقت زیاده.
جی هیون معذب شده بود، چشم کوتاهی زیر لب گفت و بعد به سمت صندلی اش حرکت کرد.
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
خدافظ
مین هیون کمی به اطراف نگاه کرد که یهو چشمش به جی هیون، که درحال نگاه کردن با چشمانی درخشان بود افتاد.
مین هیون: چیزی شده ؟
جی هیون سرش را به این طرف و آن طرف تکان داد، و به سمت کیم دای حرکت کرد.
جی هیون: هیچی، می دونستی تو واقعاً تو همه چیز عالی هستی ها!
دای هیون: ممنون.
بعد از این حرف هر دو پسر به سمت کلاس حرکت کردند.
جی هیون: راستی، زنگ قبلی...وقتی بهت درخواست دوستی دادم...چرا رد کردی؟
دای هیون نگاهی به سر تا پای جی هیون انداخت، لباس هایش واقعاً ما مرتب بود!
پیش از پنج، شش تا از دکمه های پیرهن اش باز بود زیر پیرهن اش تیشرت نارنجی بدون طرحی پوشیده بود.
مو هایش را به سمت بالا هدایت کرده بود و پاچه شلوار اش به سمت بالا بود.
درحالی که ظاهر جی هیون واقعاً به هم ریخته بود، دای هیون واقعاً ظاهر مرتبی داشت.
دای هیون: فکر کنم اگر یکم به ظاهر ات برسی...
دای هیون سکوت کرد و ادامه جمله اش را نگفت.
جی هیون: ظاهرم ؟
دای هیون: هیچی.
دو پسر کم، کم به کلاس نزدیک شده بودند.
جی هیون: خب نگفتی...چرا درخواست دوستی با من رو رد کردی؟
پسر ها به در کلاس خود رسیدند، کیم دای کمی فکر کرد و گفت.
دای هیون: می دونی، حس می کنم دوستی با تو باعث می شه یکم زندگیم عوض بشه...
دای هیون این رو گفت و وارد کلاس شد. جی هیون تعجب کرده بود! چرا دای هیون باید همچین فکری را می کرد؟
پسر سریع وارد کلاس شد و تقریباً داد زد.
جی هیون: اما من میخوام باهات دوست بشم کیم دای هیون!!
پسر یهو به خود آمد و دید که، معلم سر کلاس است و همه دانش آموز ها به او خیره شده بودند و از آن طرف هم دای هیون متعجب به پسرک خیره شده بود.
معلم به آن جی نگاه کرد و گفت.
معلم: آن جی بنظرم اول بهتره بشینی سر جات، برای دوست پیدا کردن وقت زیاده.
جی هیون معذب شده بود، چشم کوتاهی زیر لب گفت و بعد به سمت صندلی اش حرکت کرد.
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
خدافظ
۷۳۶
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.