ادامه pt7
سمت اتاق میان از روی زمین بلند شدم... جسدش و باید چیکار کنم یه نگاه به دور و بر انداختم یعنی چرا باید توی این عمارت بمیره که حتی جسدشم سرگردون باشه؟ ته هزاران بار ازت ممنونم یه پتو از روی تخت برداشتم و انداختم روش دستامو تمیز کردم و از اتاق اومدم بیرون رو به روم جونگ کوک بود چشمام کم مونده بود که از حدقه بزنه بیرون سعی کردم خنثی باشم
کوک: ا.ت؟ حالت خوبه؟
ا.ت: آ...آ...آره اوکیم واو اینجا چیکار میکنی؟
کوک: اومدم هم تورو ببینم هم سو آ رو اونام پایین منتظرن
پشت جونگ کوک مین بود که داشت با نفرت نگاهم میکرد ولی...
ا.ت: اوهوم بریم پایین منم میخواستم برگردم عمارت ولی حالا که اینجایی چه بهتر(لبخند فیک)
دستشو گرفتم و باهم رفتیم پایین تردید توی دلم بود... یه حسی بهم میگفت هنوز چیزی تموم نشده و این فقط شروعشه...
سو آ: ا.ت اومده بودی اینجا دیدن من؟
ا.ت: آره که متوجهش شدم حمومی و گفتم منتظر بمونم
سو آ : مرسی... یونگی میشه بری ببینی تهیونگ کجاست؟
مین: بله
وقتی میخواست بره طبقه ی بالا به دو نفر از نگهبانا اشاره کرد... وایسا ببینم اینا از اول توی عمارت بودن؟
ا.ت: میگم توی باغ هم گشتین؟
کوک: آره یکم گشتیم و اومدیم داخل
خوبه...حداقلش صدایی نشنیدن
ا.ت: بدون من؟ بااااشه
سو آ و کوک: (خندیدن)
شما ها میخندین و امروز فردی که بیگناه بود از اینجا رفت... چه نا عادلانه زندگی مثل یه پارتی پر جمعیت برای کشت و کشتاره...قانون طبیعت برای اینجا صدق میکنه بخور یا خورده میشی تهیونگ دنبال زندگی هایی که توی قصه هاست بود و من دنبال چیزی که کنار واقعیته یعنی زندگی پر از پستی و بلندی
ا.ت: حالا پاشو برگردیم خیلی خستم
سو آ: کجا...؟ بزار ته بیاد همو ببینین بعد
ته؟ دوست دارم بدونم چیکار قراره بکنه... همون لحظه مین با اون دونفر و یه کاغذ توی دستش از پله ها با سرعت و شدید اومد پایین
مین: جونگ کوک...(نگران) بانو سو آ...باید اینو ببینید(نگران)
این دیگه چه بازی ــه که ساختی یونگی؟ اون فکر همه جاشو کرده بود... قسم میخورم مرگتو با چشمای خودم ببینم مین...
پایان pt 7
و بلی بالاخره من آمدم و پارت گذاشتم😁😁
شرطا 15 لایک و 30 کامنت💙
( کامنتا الکی نباشه)
کوک: ا.ت؟ حالت خوبه؟
ا.ت: آ...آ...آره اوکیم واو اینجا چیکار میکنی؟
کوک: اومدم هم تورو ببینم هم سو آ رو اونام پایین منتظرن
پشت جونگ کوک مین بود که داشت با نفرت نگاهم میکرد ولی...
ا.ت: اوهوم بریم پایین منم میخواستم برگردم عمارت ولی حالا که اینجایی چه بهتر(لبخند فیک)
دستشو گرفتم و باهم رفتیم پایین تردید توی دلم بود... یه حسی بهم میگفت هنوز چیزی تموم نشده و این فقط شروعشه...
سو آ: ا.ت اومده بودی اینجا دیدن من؟
ا.ت: آره که متوجهش شدم حمومی و گفتم منتظر بمونم
سو آ : مرسی... یونگی میشه بری ببینی تهیونگ کجاست؟
مین: بله
وقتی میخواست بره طبقه ی بالا به دو نفر از نگهبانا اشاره کرد... وایسا ببینم اینا از اول توی عمارت بودن؟
ا.ت: میگم توی باغ هم گشتین؟
کوک: آره یکم گشتیم و اومدیم داخل
خوبه...حداقلش صدایی نشنیدن
ا.ت: بدون من؟ بااااشه
سو آ و کوک: (خندیدن)
شما ها میخندین و امروز فردی که بیگناه بود از اینجا رفت... چه نا عادلانه زندگی مثل یه پارتی پر جمعیت برای کشت و کشتاره...قانون طبیعت برای اینجا صدق میکنه بخور یا خورده میشی تهیونگ دنبال زندگی هایی که توی قصه هاست بود و من دنبال چیزی که کنار واقعیته یعنی زندگی پر از پستی و بلندی
ا.ت: حالا پاشو برگردیم خیلی خستم
سو آ: کجا...؟ بزار ته بیاد همو ببینین بعد
ته؟ دوست دارم بدونم چیکار قراره بکنه... همون لحظه مین با اون دونفر و یه کاغذ توی دستش از پله ها با سرعت و شدید اومد پایین
مین: جونگ کوک...(نگران) بانو سو آ...باید اینو ببینید(نگران)
این دیگه چه بازی ــه که ساختی یونگی؟ اون فکر همه جاشو کرده بود... قسم میخورم مرگتو با چشمای خودم ببینم مین...
پایان pt 7
و بلی بالاخره من آمدم و پارت گذاشتم😁😁
شرطا 15 لایک و 30 کامنت💙
( کامنتا الکی نباشه)
۴.۲k
۰۲ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.