۲ ساعت بعد
۲ ساعت بعد
-پدر هایون-
چشمامو باز کردم
بوی الکل و صدای بیمارستان تنها یه چیزو نشون میداد اینکه حالم بد شده و بیهوش شدم
ولی چرا؟
سرگیجه ی نسبتا شدیدی گرفتمو همه چی یادم اومد
چهرم از خنثی به نگران تغییر داد و بدون توجه به اطرافم و محیط
سرمو از دستم خارج کردم و سریع رفتم بیرون
جلوی یکی از پرستارارو گرفتم
پدرهایون《 خانم پرستار دختر من چطوره؟از اتاق عمل خارجش کردن؟》
پرستار《همون دختر ۱۶ ساله که با یه وضع خیلی بد اوردنش؟》
لب زدم 《آره.. همون..چطوره؟》
پرستار《حالشون خوبه عمل موفقیت امیز بوده میتونید ببینیدش از این طرف》
ممنونی زیر لب گفتم و باهاش رفتم
وارد اتاق شدم
بعد ار خروج پرستار گفتم
《دختر کوچولوی قوی من حالا چشای خوشگلشو بسته؟هق..بابایی اومده ها..مگه نمیخواستی منو ببینی! کوچولوی بابا چشاتو باز کن
ببین..هق..قهرمانت اومده هایونم..بابا اینجاست..از هیچی نترس خب بابا؟》
نویسنده《مرد میگفت و اشک میریخت،خودش هم نمیدونست این عشق به دختری که مال خودش نیست از کجا میاد ،هایون جای دختر نداشتشو گرفته بود
با اشکاش اشک میریخت و با لبخندش شاد بود....عشقش اگه اندازه ی یه پدر واقعی نبود صد درصد کمتر نبود 》
-هایون-
با درد بدی زیر شکمم اخی گفتم و چشامو باز کردم،اولش کاملا گیج بودم تا اینکه هق هق های بابامو شنیدم ..اوه خدا رفتم بهشت؟بابا که سفر بود! با دیدن محیط بیمارستان فکر بهشتو از ذهنم بیرون کردم انتظار داشتم الان با افراد اون دنیا سلام علیک میکردم
بابا محکم دستمو فشار میداد و هق هقاش بلندتر میشد ،سرفه ی الکی ای کردم》
هایون《بابا هنوز نمردم بزار بمیرم بعد گریه کن!》
پدر هایون《ب..بهوش اومدی دختر قشنگم؟》
هایون《بابا مگه تو سفر نبودی؟》
پدرهایون《فضولی نکن فسقلی!》
هایون《جیغ"ن..نامجون..》
پدرهایون《خبرا بهم رسیده ...سری به معنای تاسف تکون داد"چه سریع پسرعموتو دادی رفت..》
هایون《خو دوتا عاشقو بهم رسوندم!》
-پدر هایون-
چشمامو باز کردم
بوی الکل و صدای بیمارستان تنها یه چیزو نشون میداد اینکه حالم بد شده و بیهوش شدم
ولی چرا؟
سرگیجه ی نسبتا شدیدی گرفتمو همه چی یادم اومد
چهرم از خنثی به نگران تغییر داد و بدون توجه به اطرافم و محیط
سرمو از دستم خارج کردم و سریع رفتم بیرون
جلوی یکی از پرستارارو گرفتم
پدرهایون《 خانم پرستار دختر من چطوره؟از اتاق عمل خارجش کردن؟》
پرستار《همون دختر ۱۶ ساله که با یه وضع خیلی بد اوردنش؟》
لب زدم 《آره.. همون..چطوره؟》
پرستار《حالشون خوبه عمل موفقیت امیز بوده میتونید ببینیدش از این طرف》
ممنونی زیر لب گفتم و باهاش رفتم
وارد اتاق شدم
بعد ار خروج پرستار گفتم
《دختر کوچولوی قوی من حالا چشای خوشگلشو بسته؟هق..بابایی اومده ها..مگه نمیخواستی منو ببینی! کوچولوی بابا چشاتو باز کن
ببین..هق..قهرمانت اومده هایونم..بابا اینجاست..از هیچی نترس خب بابا؟》
نویسنده《مرد میگفت و اشک میریخت،خودش هم نمیدونست این عشق به دختری که مال خودش نیست از کجا میاد ،هایون جای دختر نداشتشو گرفته بود
با اشکاش اشک میریخت و با لبخندش شاد بود....عشقش اگه اندازه ی یه پدر واقعی نبود صد درصد کمتر نبود 》
-هایون-
با درد بدی زیر شکمم اخی گفتم و چشامو باز کردم،اولش کاملا گیج بودم تا اینکه هق هق های بابامو شنیدم ..اوه خدا رفتم بهشت؟بابا که سفر بود! با دیدن محیط بیمارستان فکر بهشتو از ذهنم بیرون کردم انتظار داشتم الان با افراد اون دنیا سلام علیک میکردم
بابا محکم دستمو فشار میداد و هق هقاش بلندتر میشد ،سرفه ی الکی ای کردم》
هایون《بابا هنوز نمردم بزار بمیرم بعد گریه کن!》
پدر هایون《ب..بهوش اومدی دختر قشنگم؟》
هایون《بابا مگه تو سفر نبودی؟》
پدرهایون《فضولی نکن فسقلی!》
هایون《جیغ"ن..نامجون..》
پدرهایون《خبرا بهم رسیده ...سری به معنای تاسف تکون داد"چه سریع پسرعموتو دادی رفت..》
هایون《خو دوتا عاشقو بهم رسوندم!》
۲.۴k
۲۸ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.