پارت 10
پارت 10
#قاتل_من
کوک: ا/ت خوبی ؟ ا/ت صدامو میشنوی؟
میتونی حرف بزنی ؟ توروخدا جوابمو بده....
اگ بیداری لطفا...یه حرفی بزن...
من اینجا نگرانتم...ا/ت..لطفااا
من باید مطمئن شم...ک حالت...خوبه...
چرا جواب...نمیدی...دختر..
نگاهی به ساعتی ک روی مچ دستم بود انداختم دقیقا نیم ساعت دیگ...جلسه کاریمون شروع میشود..
وحتما...تهیونگ..تا الان رفته سر جلسه...من نباید دیر کنم...حتما ته عصبانی میشه...ولی اگ برم ا/ت چی میشه...اگ ا/ت اون تو حالش بد باشه...واتفاقی براش بیوفته...چی؟؟ کل نقش های ک کشیدیم...به...باد میره....
جدیدا تهیونگ هراست عمارت...و..چند برابر کرده و دستوره داده ک چهار چشمی مواظب عمارت باشند... برای بار آخر...از پشت در با ا/ت کلی حرف زدمو التماس کردم ک جوابمو بده...که بتونم با خیال...راحت به..کارم ...برسم ولی جوابی...نداد...
با...بی میلی و... ناخواسته....مجبور شدم تنهاش...بزارم...و...برم..
رفتم طبقه ی بالای...عمارت...و لباسامو برداشتم و تن کردم...چون جلسه امروز خیلی مهم بود سعی کردم از شیک ترین و گرون ترین لباسا برای جلسه امروز استفاده کنم...مدارکی که لازم بود...از کشو برداشتمو...راه افتادم...سوار ماشین شدمو...باید...حواسم...و...جمع میکردم...ولی...قضیه...ا/ت باعث میشود که تمرکزی...به کارام نداشته باشم...
چند مین...بعد...رسیدم...سر جلسه...وارد شدمو سلام کردم... و...تعظیم...کوچیکی کردم...و مدارکی..که دستم بود...رو جلو..تهیونگ...رو میز گذاشتم...مدارکی...بود...که ثابت...میکرد...(چانگ مین) بعد از کشتن بابای تهیونگ کل عموال...و دارایی...و حتی...شرکت...آقای کیم..(پدر تهیونگ)
رو بالاکشیده...و..الان... پسر..یکی...دونش...عازم...برا...این..شده ک حقشو از چانگ بگیره...و تا...قرون آخرو...از...گلوی چانگ در بیاره... پیش تهیونگ روی صندلی ک دم دستش بود نشستم...و همگی شرو کردیم به بحث و گفتگو...
در مدتی که همه مشغول گفتگو بودندو هر کدوم نظر خودشو میداد تهیونگ یه کلمه هم حرف. نزده و کلا تمرکز نداشت نباید ت چنیندموقعیت..مهمی تمرکز...شو..از دسته... بده...و...بیخیال...بشه...
تهیونگ...ساکت...بود...و ...دستتشو...محکم مشت ...کرده...بود...و ذهنش مشغول بود...طوری...که....حرفم ..و چند...بار ... باید تکرار میکردم...تا...ب خودش...بیاد...و حرف...بزنه...
+جناب...کیم...جناب...کیم...شما...نمیخواد چیزی بگید...چیزی...تا...تموم..شدن جلسه نمونده طبیعیه که از اول ...جلسه...تا...الان...ساکت بمونید؟ اتفاقی افتاده...؟
تهیونگ: نه ...نه.. چیزی نیست...
از همگی عذرمیخوام حالم چندان مساعد نیس که بخوام جلسه رو ادامه بدم هرچی...که...لازمه گفته بشه رو از کوک...بپرسید...
+حتمااا...هرجور خودتون صلاح میدونید...
ویو/ تهیونگ
از سرجام بلند شدمو...به...کوک...گفتم...که بقیه...کارا...یکسره... کنه...و هر چ..زود...این جلسه...رو تموم کنه...هاله ای از تنفر...و...عصبانیتوجودم و فرا گرفته بود طوری که حتی نتونستم زبون باز کنم...و...کلمه ای حرف بزنم این وضعیت به شدت آزارم میداد...هیچوقت نتونستم...حرفمو یا احساساتمو اونطوری ک خودم میخواستم ابزار کنم همیشه مانعی جلوم بود...
#قاتل_من
کوک: ا/ت خوبی ؟ ا/ت صدامو میشنوی؟
میتونی حرف بزنی ؟ توروخدا جوابمو بده....
اگ بیداری لطفا...یه حرفی بزن...
من اینجا نگرانتم...ا/ت..لطفااا
من باید مطمئن شم...ک حالت...خوبه...
چرا جواب...نمیدی...دختر..
نگاهی به ساعتی ک روی مچ دستم بود انداختم دقیقا نیم ساعت دیگ...جلسه کاریمون شروع میشود..
وحتما...تهیونگ..تا الان رفته سر جلسه...من نباید دیر کنم...حتما ته عصبانی میشه...ولی اگ برم ا/ت چی میشه...اگ ا/ت اون تو حالش بد باشه...واتفاقی براش بیوفته...چی؟؟ کل نقش های ک کشیدیم...به...باد میره....
جدیدا تهیونگ هراست عمارت...و..چند برابر کرده و دستوره داده ک چهار چشمی مواظب عمارت باشند... برای بار آخر...از پشت در با ا/ت کلی حرف زدمو التماس کردم ک جوابمو بده...که بتونم با خیال...راحت به..کارم ...برسم ولی جوابی...نداد...
با...بی میلی و... ناخواسته....مجبور شدم تنهاش...بزارم...و...برم..
رفتم طبقه ی بالای...عمارت...و لباسامو برداشتم و تن کردم...چون جلسه امروز خیلی مهم بود سعی کردم از شیک ترین و گرون ترین لباسا برای جلسه امروز استفاده کنم...مدارکی که لازم بود...از کشو برداشتمو...راه افتادم...سوار ماشین شدمو...باید...حواسم...و...جمع میکردم...ولی...قضیه...ا/ت باعث میشود که تمرکزی...به کارام نداشته باشم...
چند مین...بعد...رسیدم...سر جلسه...وارد شدمو سلام کردم... و...تعظیم...کوچیکی کردم...و مدارکی..که دستم بود...رو جلو..تهیونگ...رو میز گذاشتم...مدارکی...بود...که ثابت...میکرد...(چانگ مین) بعد از کشتن بابای تهیونگ کل عموال...و دارایی...و حتی...شرکت...آقای کیم..(پدر تهیونگ)
رو بالاکشیده...و..الان... پسر..یکی...دونش...عازم...برا...این..شده ک حقشو از چانگ بگیره...و تا...قرون آخرو...از...گلوی چانگ در بیاره... پیش تهیونگ روی صندلی ک دم دستش بود نشستم...و همگی شرو کردیم به بحث و گفتگو...
در مدتی که همه مشغول گفتگو بودندو هر کدوم نظر خودشو میداد تهیونگ یه کلمه هم حرف. نزده و کلا تمرکز نداشت نباید ت چنیندموقعیت..مهمی تمرکز...شو..از دسته... بده...و...بیخیال...بشه...
تهیونگ...ساکت...بود...و ...دستتشو...محکم مشت ...کرده...بود...و ذهنش مشغول بود...طوری...که....حرفم ..و چند...بار ... باید تکرار میکردم...تا...ب خودش...بیاد...و حرف...بزنه...
+جناب...کیم...جناب...کیم...شما...نمیخواد چیزی بگید...چیزی...تا...تموم..شدن جلسه نمونده طبیعیه که از اول ...جلسه...تا...الان...ساکت بمونید؟ اتفاقی افتاده...؟
تهیونگ: نه ...نه.. چیزی نیست...
از همگی عذرمیخوام حالم چندان مساعد نیس که بخوام جلسه رو ادامه بدم هرچی...که...لازمه گفته بشه رو از کوک...بپرسید...
+حتمااا...هرجور خودتون صلاح میدونید...
ویو/ تهیونگ
از سرجام بلند شدمو...به...کوک...گفتم...که بقیه...کارا...یکسره... کنه...و هر چ..زود...این جلسه...رو تموم کنه...هاله ای از تنفر...و...عصبانیتوجودم و فرا گرفته بود طوری که حتی نتونستم زبون باز کنم...و...کلمه ای حرف بزنم این وضعیت به شدت آزارم میداد...هیچوقت نتونستم...حرفمو یا احساساتمو اونطوری ک خودم میخواستم ابزار کنم همیشه مانعی جلوم بود...
۳.۷k
۱۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.