میراث ابدی۲ 💜پــارت۹💜 کپ👇
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شوگا: بهت هیچ ربطی نداره. با اینکه خودت میدونستی ولی اونکارو کردی.
اون وو با اعصبانیت بیشتر.........
اون وو: یادم نبود. نمیدونستم. نمیفهمییی.
شوگا چشاشو بست. داشت خشمشو کنترل میکرد. درمورد چی داشتن حرف میزدن؟! چه دعوایی............
نامجون: باز شما دو تا همدیگرو دیدین. اه. تفریحمونو خراب کردین. بوگوم جانگکوک بلند شید بریم.
خیلی عجیب بود. بیخیال بلند شدم و با بوگومو نامجون رفتیم. نامجون گفت بریم خونه اونا فقط برا یک شب بود چون بعد از اون تو پایگاه میموندیم. وارد خونه شون شدیم.........
خانم: خوش اومدین پسرا.
ــ ممنون
نامجون: بچه ها ایشون مامان لینام هستن. مامان بوگوم و جانگکوک هم دوستای جدیدم هستن.
خانم لینا: خیلی خوش اومدین. بیایین داخل. خسته میشید.
بوگوم: ممنون.
از نامجون شنیدم شوگا خیلی کم خونه میاد.......
(فـردا)
تقریبا دوازده نفر بودیم تو صف ایستاده بودیم. لباسای مخصوص بهمون داده بودن. گفتن که ژنرال خودش شخصا ازمون امتحان میگیره و دو تا از بهترینا را به عنوان محافظ مخصوص پادشاه انتخاب خواهند کرد. خدا کنه شانس بیاریم ما بشیم. خبر دادن که ژنرال وارد میشه. احترام گذاشتیم..........
ژنرال: فرمانده آغاز کنید.
کاری که بهمون گفته بودنو کردیم......
(دو ساعت بعد)
بالاخره امتحانات تموم شدن. ما سه تا و دو نفر دیگه بهترین امتیازاتو داشتیم. استرس گرفتم. ما پنج تا جلو ایستادیم. ژنرال از صندلی بلند شد و اومد طرف ما. یکی یکی نگامون کرد. بعد دوباره جلوی من ایستاد. قلبم داشت از دهنم بیرون میزد. نفسم بند اومده بود........
ژنرال: اسمت چیه؟
ــ لی جانگ کوک قربان.
ژنرال: فرمانده؟
شوگا: بله قربان؟
ژنرال: نظرت چیه؟
شوگا: خوبه.
ژنرال: پس تو انتخاب شدی برای محافظ مخصوص پادشاه.
ـ
ــ
ـ
ــ
ـ
ــ
ـ
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره 💜
#میراث_ابدی #میراث_ابدی۲
شوگا: بهت هیچ ربطی نداره. با اینکه خودت میدونستی ولی اونکارو کردی.
اون وو با اعصبانیت بیشتر.........
اون وو: یادم نبود. نمیدونستم. نمیفهمییی.
شوگا چشاشو بست. داشت خشمشو کنترل میکرد. درمورد چی داشتن حرف میزدن؟! چه دعوایی............
نامجون: باز شما دو تا همدیگرو دیدین. اه. تفریحمونو خراب کردین. بوگوم جانگکوک بلند شید بریم.
خیلی عجیب بود. بیخیال بلند شدم و با بوگومو نامجون رفتیم. نامجون گفت بریم خونه اونا فقط برا یک شب بود چون بعد از اون تو پایگاه میموندیم. وارد خونه شون شدیم.........
خانم: خوش اومدین پسرا.
ــ ممنون
نامجون: بچه ها ایشون مامان لینام هستن. مامان بوگوم و جانگکوک هم دوستای جدیدم هستن.
خانم لینا: خیلی خوش اومدین. بیایین داخل. خسته میشید.
بوگوم: ممنون.
از نامجون شنیدم شوگا خیلی کم خونه میاد.......
(فـردا)
تقریبا دوازده نفر بودیم تو صف ایستاده بودیم. لباسای مخصوص بهمون داده بودن. گفتن که ژنرال خودش شخصا ازمون امتحان میگیره و دو تا از بهترینا را به عنوان محافظ مخصوص پادشاه انتخاب خواهند کرد. خدا کنه شانس بیاریم ما بشیم. خبر دادن که ژنرال وارد میشه. احترام گذاشتیم..........
ژنرال: فرمانده آغاز کنید.
کاری که بهمون گفته بودنو کردیم......
(دو ساعت بعد)
بالاخره امتحانات تموم شدن. ما سه تا و دو نفر دیگه بهترین امتیازاتو داشتیم. استرس گرفتم. ما پنج تا جلو ایستادیم. ژنرال از صندلی بلند شد و اومد طرف ما. یکی یکی نگامون کرد. بعد دوباره جلوی من ایستاد. قلبم داشت از دهنم بیرون میزد. نفسم بند اومده بود........
ژنرال: اسمت چیه؟
ــ لی جانگ کوک قربان.
ژنرال: فرمانده؟
شوگا: بله قربان؟
ژنرال: نظرت چیه؟
شوگا: خوبه.
ژنرال: پس تو انتخاب شدی برای محافظ مخصوص پادشاه.
ـ
ــ
ـ
ــ
ـ
ــ
ـ
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره 💜
#میراث_ابدی #میراث_ابدی۲
۸.۸k
۰۵ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.