شکستی که سر اغاز پیروزی بود...4
شکستی که سر اغاز پیروزی بود...
شروع بخش سوم : پارت چهارم...
$ دو دقیقه تا شروع دوباره این بازی هیجان انگیز باقی مونده بنظر شما کی برنده میشه ؟ عرفان یا پرهام؟
^ عرفان عرفان
^ پرهام پرهام
× خوب هواستو جمع کن عرفان تمرکز کن بیا به چشاش نگا...
@...( تو افکارش غرقه)
× فهمیدی؟
@ اروم سر تکون داد
$بله زمان استراحت به پایان میرسه و حالا میریم برای ده دقیقه اخر بازی
پرهام و عرفان هردو بلند میشن و برای یبار دیگه مقابل هم وایمستن و خیره میشن به چشم های هم ... به چشم هایی که خاستگار مرگشون بود...
%(با نیشخند) همینجا کارتو تموم میکنم حرومی
@خواهیم دید بی عرضه بدبخت!
ادم ها خیلی جاها درون افکارشون غرق میشن... درون حرف هایی که دل ادما بهشون میگه ... خیلی از ادم ها نمیتونن درست گوش بدن و بیشتر حرف میزنن... ولی خیلی جاها ساکتن و برای مدتی هم که شده به حرف دلشون گوش میکنن... در این لحظه همه چیز از جلوی چشمات میره... دیگه زمان براشون معنی نداره ... میشنون ولی نمیشنون... هستن اما نیستن! اما وقتی جاهایی که نباید دل شروع به حرف زدن میکنه اوضاع بهم میریزه! درست مثل اوضاع الان عرفان... شاید اگر توی افکارش حین مسابقه غرق نمیشد الان روی زمین نبود !
فکر کنم الان حالت رو میفهمم مامان ... روی زمین سرد ... همه حا تار و نامفهوم ... صدای کر کننده ادم های دورت ... درد درون بدن و روحت ... که حتی نمیدونی از کجاست... همیشه دوست داشتم بدونم اون لحظه چه حسی داشتی و انقدر غرق درون خودم بودم که نتونستم حالتو درک کنم ... ببخشید که دیر فهمیدم چه حالی داشتی! بعد 13 سال بلاخره فهمیدم! حالا فهمیدم مامان چیزی که روی قلبم سنگینی میکرد بدون اینکه بدونم چی بود! قلبم حرف میزد ولی من کر بودم و نمیشنیدم ... صدات کردم اما تو نشنیدی متاسفم مامان فقط میتونم بگم متاسفم ...
$ و بله پرهام برنده میشه و عرفان بیهوش شده و بی جون روی زمین میفته اوضاع خوبی ندارن ... پایان بازی رو اعلام میکنم
^ پرهاممممممممممممممممممممممم
% (با نیشخندی به عرفان نگاه میندازه) ) حالا کی بی عرضه ست ها؟ دفعه بعدی با هم قد و قواره خودت دربیوفت کوچولو موفق باشی بازنده کوچولو
@ اخرین چیز هایی که حس میکردم چک های اروم و حرف های پرهام بود ... چه غم انگیز ... یعنی موفق شدم بعد 13 سال مقصد سفرت رو پیدا کنم ؟... ما..مان؟
در اون لحظه عرفان چشمانش رو بست که برای یک لحظه هم که شده اروم باشه و چیزی رو حس نکنه ... شاید همیشه گوش دادن به صدای دلمون مجانی نباشه ... چون برای عرفان گرون تموم شد ...
پایان بخش سوم
شروع بخش سوم : پارت چهارم...
$ دو دقیقه تا شروع دوباره این بازی هیجان انگیز باقی مونده بنظر شما کی برنده میشه ؟ عرفان یا پرهام؟
^ عرفان عرفان
^ پرهام پرهام
× خوب هواستو جمع کن عرفان تمرکز کن بیا به چشاش نگا...
@...( تو افکارش غرقه)
× فهمیدی؟
@ اروم سر تکون داد
$بله زمان استراحت به پایان میرسه و حالا میریم برای ده دقیقه اخر بازی
پرهام و عرفان هردو بلند میشن و برای یبار دیگه مقابل هم وایمستن و خیره میشن به چشم های هم ... به چشم هایی که خاستگار مرگشون بود...
%(با نیشخند) همینجا کارتو تموم میکنم حرومی
@خواهیم دید بی عرضه بدبخت!
ادم ها خیلی جاها درون افکارشون غرق میشن... درون حرف هایی که دل ادما بهشون میگه ... خیلی از ادم ها نمیتونن درست گوش بدن و بیشتر حرف میزنن... ولی خیلی جاها ساکتن و برای مدتی هم که شده به حرف دلشون گوش میکنن... در این لحظه همه چیز از جلوی چشمات میره... دیگه زمان براشون معنی نداره ... میشنون ولی نمیشنون... هستن اما نیستن! اما وقتی جاهایی که نباید دل شروع به حرف زدن میکنه اوضاع بهم میریزه! درست مثل اوضاع الان عرفان... شاید اگر توی افکارش حین مسابقه غرق نمیشد الان روی زمین نبود !
فکر کنم الان حالت رو میفهمم مامان ... روی زمین سرد ... همه حا تار و نامفهوم ... صدای کر کننده ادم های دورت ... درد درون بدن و روحت ... که حتی نمیدونی از کجاست... همیشه دوست داشتم بدونم اون لحظه چه حسی داشتی و انقدر غرق درون خودم بودم که نتونستم حالتو درک کنم ... ببخشید که دیر فهمیدم چه حالی داشتی! بعد 13 سال بلاخره فهمیدم! حالا فهمیدم مامان چیزی که روی قلبم سنگینی میکرد بدون اینکه بدونم چی بود! قلبم حرف میزد ولی من کر بودم و نمیشنیدم ... صدات کردم اما تو نشنیدی متاسفم مامان فقط میتونم بگم متاسفم ...
$ و بله پرهام برنده میشه و عرفان بیهوش شده و بی جون روی زمین میفته اوضاع خوبی ندارن ... پایان بازی رو اعلام میکنم
^ پرهاممممممممممممممممممممممم
% (با نیشخندی به عرفان نگاه میندازه) ) حالا کی بی عرضه ست ها؟ دفعه بعدی با هم قد و قواره خودت دربیوفت کوچولو موفق باشی بازنده کوچولو
@ اخرین چیز هایی که حس میکردم چک های اروم و حرف های پرهام بود ... چه غم انگیز ... یعنی موفق شدم بعد 13 سال مقصد سفرت رو پیدا کنم ؟... ما..مان؟
در اون لحظه عرفان چشمانش رو بست که برای یک لحظه هم که شده اروم باشه و چیزی رو حس نکنه ... شاید همیشه گوش دادن به صدای دلمون مجانی نباشه ... چون برای عرفان گرون تموم شد ...
پایان بخش سوم
۵.۰k
۰۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.