(پارت41)
ته*ویو
جیمین غیب شد.
یهو صدای
دن دن دن دن
اومد تو سرم پخش میشد.
نویسنده*ویو
نامجون و تهیونگ و جانکوک و بردن.
بیمارستان.
جانکوک نبضش خیلی کم میزد.
یونجون*ویو
این لعنتی چرا بهم زنگ نمیزنه(ادماش و میگه)
یهو گوشی یونجون زنگ خورد.
ا.ت شنید
رفت جلو یونجون
ا.ت:یونجون تویی
یونجون:اره یه دقیقه وایسا تلفن
آ یونجون:تصادف کردن
یونجون:ایول،مرده
آ یونجون:بردنشون بیمارستان
یونجون:شون
آ یونجون:تهیونگ و نامجون هم داخل ماشین بودن
یونجون:توف تو این شانس البته فرق نمیکنه واسم
گوشی رو قط کردم.
یونجون:ا.ت بیا بریم
ا.ت:کجا
یونجون:بیمارستان تهیونگ و نامجون و جانکوک تصادف کردن.
ا.ت:چی؟
سریع سوار ماشین شدیم
ا.ت*ویو
رسیدیم بیمارستان
دیدم کوکیم تو اتاق عمل هست
۳ ساعت بعد
دکتر اومد
دکتر:جئون جانگ کوک شما از نزدیکاشین
همه اومدن جلو
ا.ت:بله هممون
دکتر:وضیعت خوبی نداره تو کما هست هر لحظه امکان داره بمیره
ا.ت:(گریه)نجاتش بدین دکتر
دکتر:سعی میکنیم
(۲ هفته بعد)
تو خونه هستم.
خبری از جانکوک نیست.
قصد خودکشی داشتم.
رفتم سر بالکن خونم.
نویسنده ویو
ا.ت رفت سر بالکن.
تا خودکشی کنه.
جانکوک ۳ روز هست مرخص شده و ا.ت خبر نداره.
جانکوک داشت میومد خونه ا.ت.
دید نیست اومد سر بالکن.
دید اصلح دست ا.ت هست.
ا.ت:بخاطر کو خووم و میکشم جئون جانگ کوک میام پیشت
کوک:ا.ت وایسا
جانکوک رفت ا.ت و گرفت
ا.ت:خودتی کوک
کوک:اره خودمم عشقم.
همدیگه رو میبوسن از لب.
ا.ت:بقیع زندن
کوک:راستش
ا.ت:چی
کوک:زنده ان.(با خوشحالی
جیمین غیب شد.
یهو صدای
دن دن دن دن
اومد تو سرم پخش میشد.
نویسنده*ویو
نامجون و تهیونگ و جانکوک و بردن.
بیمارستان.
جانکوک نبضش خیلی کم میزد.
یونجون*ویو
این لعنتی چرا بهم زنگ نمیزنه(ادماش و میگه)
یهو گوشی یونجون زنگ خورد.
ا.ت شنید
رفت جلو یونجون
ا.ت:یونجون تویی
یونجون:اره یه دقیقه وایسا تلفن
آ یونجون:تصادف کردن
یونجون:ایول،مرده
آ یونجون:بردنشون بیمارستان
یونجون:شون
آ یونجون:تهیونگ و نامجون هم داخل ماشین بودن
یونجون:توف تو این شانس البته فرق نمیکنه واسم
گوشی رو قط کردم.
یونجون:ا.ت بیا بریم
ا.ت:کجا
یونجون:بیمارستان تهیونگ و نامجون و جانکوک تصادف کردن.
ا.ت:چی؟
سریع سوار ماشین شدیم
ا.ت*ویو
رسیدیم بیمارستان
دیدم کوکیم تو اتاق عمل هست
۳ ساعت بعد
دکتر اومد
دکتر:جئون جانگ کوک شما از نزدیکاشین
همه اومدن جلو
ا.ت:بله هممون
دکتر:وضیعت خوبی نداره تو کما هست هر لحظه امکان داره بمیره
ا.ت:(گریه)نجاتش بدین دکتر
دکتر:سعی میکنیم
(۲ هفته بعد)
تو خونه هستم.
خبری از جانکوک نیست.
قصد خودکشی داشتم.
رفتم سر بالکن خونم.
نویسنده ویو
ا.ت رفت سر بالکن.
تا خودکشی کنه.
جانکوک ۳ روز هست مرخص شده و ا.ت خبر نداره.
جانکوک داشت میومد خونه ا.ت.
دید نیست اومد سر بالکن.
دید اصلح دست ا.ت هست.
ا.ت:بخاطر کو خووم و میکشم جئون جانگ کوک میام پیشت
کوک:ا.ت وایسا
جانکوک رفت ا.ت و گرفت
ا.ت:خودتی کوک
کوک:اره خودمم عشقم.
همدیگه رو میبوسن از لب.
ا.ت:بقیع زندن
کوک:راستش
ا.ت:چی
کوک:زنده ان.(با خوشحالی
۹.۱k
۰۸ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.