♧گل خار دار ♧
♧گل خار دار ♧
✧فصل دوم ✧★⑨P★
__________________________
اون منم صورتش دقیقا شبیه من بود سریع خواستم جیغ بزنم که جلو دهنمو گرفت و گفت (کمبود علامت 🫡+)
+ ساعت 9 وقتش که برسه تو هم میمیری(خیلی مرموز و آروم) و بعد یه اشاره به خیابون کرد که یه ماشین قرمز رد شد و وقتی دوباره نگاه کردم دیدم نیست شوکه شده بودم که یونگی اومد پیشم
×ا.ت کارت تموم شد؟ باید بریم خونه استراحت کنی کمرمو گرفت و بلندم کرد که دید دستش خونی شده لباسمو کشید بالا که متوجه شد باندی که روی زخممه از خون قرمز شده سریع بلندم کرد و دوید سمت نزدیک ترین بیمارستان و دکتر خونمو پاک کرد و باند جدید بست و دوباره یونگی منو بلند کرد و رفتیم خونه وقتی رسیدیم ساعت 1 بود و خاله ناهارو آماده کرده بود و میزو چیده بود وقتی غذا رو خوردیم من تشکر کردم و خواستم برم اتاقم که یکم بخوابم یهو دلم بد جور درد گرفت از اونجایی که یونگی هم غذاش تموم شده بود اومد کمکم کرد و رفتم تو اتاق رو تخت بعد یونگی رو تخت دراز کشید و جایی که زخم بودو ماساژ داد که خوابم برد تو خواب مامانمو دیدم که دست ی دخترو گرفته بود و بابامم اون یکی دستشو گرفته بود اون دختر من بودم که همون گل رز آبی تو دستم بود از خواب پریدم دیدم ساعت 3 و یونگی پشتم رو تخت خوابه بلند شدم رفتم دستشویی و کارای لازمو انجام دادم وقتی اومدم رفتم تو اتاق خاله که دیدم نیست گفتم شاید رفته بیرون یه کاری داره و میاد پس زیاد اهمیت ندادم و گوشیمو برداشتمو رو مبل دراز کشیدم رفتم تو گوشی
یه ساعت گذاشته بود و یونگی بیدار شده بود ولی خاله هنوز نیومده بود نگران بودم که مثل داستان مامان بابا شه پس بهش زنگ زدم که بعد چند بوق جواب داد
+الو خاله کجایی؟(یکم نگران)
! الو دخترم وایسا من که ازدواج نکردم (مست)
+خاله داری چی میگی کجایی؟
! من............
✧فصل دوم ✧★⑨P★
__________________________
اون منم صورتش دقیقا شبیه من بود سریع خواستم جیغ بزنم که جلو دهنمو گرفت و گفت (کمبود علامت 🫡+)
+ ساعت 9 وقتش که برسه تو هم میمیری(خیلی مرموز و آروم) و بعد یه اشاره به خیابون کرد که یه ماشین قرمز رد شد و وقتی دوباره نگاه کردم دیدم نیست شوکه شده بودم که یونگی اومد پیشم
×ا.ت کارت تموم شد؟ باید بریم خونه استراحت کنی کمرمو گرفت و بلندم کرد که دید دستش خونی شده لباسمو کشید بالا که متوجه شد باندی که روی زخممه از خون قرمز شده سریع بلندم کرد و دوید سمت نزدیک ترین بیمارستان و دکتر خونمو پاک کرد و باند جدید بست و دوباره یونگی منو بلند کرد و رفتیم خونه وقتی رسیدیم ساعت 1 بود و خاله ناهارو آماده کرده بود و میزو چیده بود وقتی غذا رو خوردیم من تشکر کردم و خواستم برم اتاقم که یکم بخوابم یهو دلم بد جور درد گرفت از اونجایی که یونگی هم غذاش تموم شده بود اومد کمکم کرد و رفتم تو اتاق رو تخت بعد یونگی رو تخت دراز کشید و جایی که زخم بودو ماساژ داد که خوابم برد تو خواب مامانمو دیدم که دست ی دخترو گرفته بود و بابامم اون یکی دستشو گرفته بود اون دختر من بودم که همون گل رز آبی تو دستم بود از خواب پریدم دیدم ساعت 3 و یونگی پشتم رو تخت خوابه بلند شدم رفتم دستشویی و کارای لازمو انجام دادم وقتی اومدم رفتم تو اتاق خاله که دیدم نیست گفتم شاید رفته بیرون یه کاری داره و میاد پس زیاد اهمیت ندادم و گوشیمو برداشتمو رو مبل دراز کشیدم رفتم تو گوشی
یه ساعت گذاشته بود و یونگی بیدار شده بود ولی خاله هنوز نیومده بود نگران بودم که مثل داستان مامان بابا شه پس بهش زنگ زدم که بعد چند بوق جواب داد
+الو خاله کجایی؟(یکم نگران)
! الو دخترم وایسا من که ازدواج نکردم (مست)
+خاله داری چی میگی کجایی؟
! من............
۴.۱k
۲۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.