سناریو دازای دو پارتی
_/_/_/_/_/_/_/_/_/_/_/_/_/_/_/_/
ساعت ۹ بود ...خیلی خسته شدم آخه چرا کار کردن انقدر سخته...چرا دازای نمیاد؟؟ ینی کجا مونده ...بهش چند بار زنگ زدم ولی جواب نداد ....کم کم نگران شدم لباسم( عکس بالا) رو پوشیدم و رفتم سمت در همین ک خواستم درو باز کنم دازای درو باز کرد و وارد شد .
ا/ت: دازاییییی
دازای: چته؟
ا/ت: چرا انقدر دیر کردی ؟ چرا جواب تلفن ندادی؟ حالت خوبه؟ نگران شد...
دازای: ب ت چ
ا/ت تو شک*
دازای : چته چرا لال شدی؟؟ با داد* ( ببخشید )
ا/ت: تو چته روانی؟ چرا داد میزنی؟
دازای : ازت خسته شدم تمه
ا/ت: منم همچین مشتاق دیدارت نبودم
دازای: آره اره.... نکنه اینم من بودم ک ۵ بار زنگ زده؟ گوشیش رو روبه روی صورتت گرفته*
ا/ت: فک نمیکردم انقدر خر و دیووانه باشی ک ...
دازای: خفه شو روانی...از اولشم تو دست و پا بودی
ا/ت تا خواست چیزی بگه دازای گفت: گمشو
ا/ت : جوری گم میشم ک جنازمم پیدا نکنی عوضی
و از در رفت بیرون*
دازای اون روز اصلا حالش خوب نبود و میخواست تنها باشه برا همون عصبی شد و اون حرفا رو زد...
دازای رفت تو اتاقش و ب حرفاش فک کرد همشون رو از روی بی حوصلگی زده بود ن چیزی ک ا/ت فکر میکرد...
خلاصه چند روز از اون دعوا گذشت ...توی این چند روز دازای چند باز ب ا/ت زنگ زده بود ولی ا/ت جوابشو نمیداد
دازای همه جارو هر جایی ک ب ذهنش میرسید رو گشت اما ا/ت رو پیدا نکرد...
دو روز بعد دازای کاملا ناامید شده بود و میخواست خود *کشی کنه داشت کم کم خودشو خفه میکرد ک گوشیش زنگ خورد
با بی حوصلگی کامل ب سمت گوشیش رفت دید ک ا/ت زنگ زده ... اولش باورش نشد ولی سریع ب خودش اومد و جواب داد
دازای: الو ا/ت
چویا: هوی دازای ا/ت تصادف کرده رفته ب بیمارستان ... زود خودتو برسون
دازای: چ.چیییی؟ تصادف؟؟؟؟ وایسا گوشیش دست تو چیکا...
چویا: گوشیش اون ور تر افتاده بود منم برداشتم چون رمزی نداشت باز کردم
دازای : باشه آلام میام بیمارستان
چویا : فعلا
دازای با سرعت ب سمت بیمارستان حرکت کرد وقتی رسید با چیزی ک دید شکه شده بود ...
ا/ا با لباسای خوبی و سر شکسته روی تخت ک داشتن میبردنش اتاق عمل
دازای کاملا بی حال بود در حدی ک داشت می افتاد زمین اون هیچ وقت فکر نمیکرد ا/ت عزیزشو تو همچین شرایطی ببینه
قبل از اینکه بی افته چویا اونو گرفت*
چویا: هوی چته ؟
دازای: ا/تم حالش خوب نیست بعد داری میگی چته؟ (با داد* )و خودشو از بغل چویا بیرون کشید
چویا: تقصیر خودته اگه اون روز باهاش اونجوری حرف نمیزدی الان اون تو کما نبود( با داد*)
دازای : کمااا
#: همراه ا/ت ف /ا ( اسم و فامیلی)
دازای: ب.بله
#: شما چیکارشی؟
دازای : دوست پسرش
#: خب راستش خانم ا/ت اصلا حالش خوب نیست دست و سرشون شکسته و الان توی کما هستن احتمال زندان موندنشون خیلی کمه با این حال ما هر کاری لازم باشه انجام میدیم
ساعت ۹ بود ...خیلی خسته شدم آخه چرا کار کردن انقدر سخته...چرا دازای نمیاد؟؟ ینی کجا مونده ...بهش چند بار زنگ زدم ولی جواب نداد ....کم کم نگران شدم لباسم( عکس بالا) رو پوشیدم و رفتم سمت در همین ک خواستم درو باز کنم دازای درو باز کرد و وارد شد .
ا/ت: دازاییییی
دازای: چته؟
ا/ت: چرا انقدر دیر کردی ؟ چرا جواب تلفن ندادی؟ حالت خوبه؟ نگران شد...
دازای: ب ت چ
ا/ت تو شک*
دازای : چته چرا لال شدی؟؟ با داد* ( ببخشید )
ا/ت: تو چته روانی؟ چرا داد میزنی؟
دازای : ازت خسته شدم تمه
ا/ت: منم همچین مشتاق دیدارت نبودم
دازای: آره اره.... نکنه اینم من بودم ک ۵ بار زنگ زده؟ گوشیش رو روبه روی صورتت گرفته*
ا/ت: فک نمیکردم انقدر خر و دیووانه باشی ک ...
دازای: خفه شو روانی...از اولشم تو دست و پا بودی
ا/ت تا خواست چیزی بگه دازای گفت: گمشو
ا/ت : جوری گم میشم ک جنازمم پیدا نکنی عوضی
و از در رفت بیرون*
دازای اون روز اصلا حالش خوب نبود و میخواست تنها باشه برا همون عصبی شد و اون حرفا رو زد...
دازای رفت تو اتاقش و ب حرفاش فک کرد همشون رو از روی بی حوصلگی زده بود ن چیزی ک ا/ت فکر میکرد...
خلاصه چند روز از اون دعوا گذشت ...توی این چند روز دازای چند باز ب ا/ت زنگ زده بود ولی ا/ت جوابشو نمیداد
دازای همه جارو هر جایی ک ب ذهنش میرسید رو گشت اما ا/ت رو پیدا نکرد...
دو روز بعد دازای کاملا ناامید شده بود و میخواست خود *کشی کنه داشت کم کم خودشو خفه میکرد ک گوشیش زنگ خورد
با بی حوصلگی کامل ب سمت گوشیش رفت دید ک ا/ت زنگ زده ... اولش باورش نشد ولی سریع ب خودش اومد و جواب داد
دازای: الو ا/ت
چویا: هوی دازای ا/ت تصادف کرده رفته ب بیمارستان ... زود خودتو برسون
دازای: چ.چیییی؟ تصادف؟؟؟؟ وایسا گوشیش دست تو چیکا...
چویا: گوشیش اون ور تر افتاده بود منم برداشتم چون رمزی نداشت باز کردم
دازای : باشه آلام میام بیمارستان
چویا : فعلا
دازای با سرعت ب سمت بیمارستان حرکت کرد وقتی رسید با چیزی ک دید شکه شده بود ...
ا/ا با لباسای خوبی و سر شکسته روی تخت ک داشتن میبردنش اتاق عمل
دازای کاملا بی حال بود در حدی ک داشت می افتاد زمین اون هیچ وقت فکر نمیکرد ا/ت عزیزشو تو همچین شرایطی ببینه
قبل از اینکه بی افته چویا اونو گرفت*
چویا: هوی چته ؟
دازای: ا/تم حالش خوب نیست بعد داری میگی چته؟ (با داد* )و خودشو از بغل چویا بیرون کشید
چویا: تقصیر خودته اگه اون روز باهاش اونجوری حرف نمیزدی الان اون تو کما نبود( با داد*)
دازای : کمااا
#: همراه ا/ت ف /ا ( اسم و فامیلی)
دازای: ب.بله
#: شما چیکارشی؟
دازای : دوست پسرش
#: خب راستش خانم ا/ت اصلا حالش خوب نیست دست و سرشون شکسته و الان توی کما هستن احتمال زندان موندنشون خیلی کمه با این حال ما هر کاری لازم باشه انجام میدیم
۱۸.۷k
۰۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.