بی رحم تر از همه/پارت12
از زبان ات:
عمدا خودم بردمش بیمارستان و بعدش خونه تا بتونم تنهایی باهاش حرف بزنم...باید میدونست پیش چه آدمایی میمونه...
درسته...
چاره ای جز اونجا موندن نداشت...
اما حداقل...احتیاط بیشتری به خرج میداد...
ظاهرا دختر باهوشی بود...شاید یه روزی بالاخره حافظش برگشت...
از زبان جونگکوک:
یکی از بارهای قاچاقی که بصورت ترانزیتی وارد کشور میکردیم لو رفته بود در واقع موقع گذشتن از ایست بازرسی پلیس، اشتباه راننده باعث لو رفتنش شده بود حالا راننده رو دستگیر کرده بودن زندانی بود رفتم ملاقات یکی از آدمامون توی زندان....ازش خواستم راننده رو قبل رفتن به بازجویی توی بند خلاص کنه...اگه چیزی میگفت...
تو دردسر بزرگی میوفتادیم
از زبان شوگا: قراردادی که جیمین دیروز آورد...و بررسی کردیم و توافق کردیم که امضاش کنیم...رفتم پیش آقای چانگ و با هم قرارداد رو امضا کردیم...
آقای چانگ ازمون خواست به مناسبت توافقمون ناهار و باهم بخوریم...
از زبان نویسنده:
یه افسر پلیس توی سئول مدتها بود که به پر و پای باند میپیچید...به نحوی سعی داشت ازشون آتو بگیره...تقریبا یه ماهی میشد که تهیونگ زیر نظرش داشت...به طوری که میدونست دوازده ساعت پیش چه غذایی خورده!
تنها زندگی میکرد...کسی رو نداشت...و این به نفع تهیونگ بود!
کسی پیگیر نحوه مرگش نمیشد فقط پلیسا بودن که طبق معمول کاری از پیش نمیبردن...مثل همیشه اهمیتی نمیدادن...
ساکن یه آپارتمان ده طبقه بود...سوار آسانسور شد و بالا رفت...تهیونگ بدون فوت وقت دنبالش رفت داخل...
کلیدشو انداخت تا درو باز کنه...که سرمای جسمی رو روی شقیقه سرش احساس کرد:
بی سر صدا برو داخل...
حتی فکر برگشتن هم به سرت خطور نکنه...
بی اینکه کلمه ای بگه رفت داخل...تهیونگ درو پشت سرش بست...
تهیونگ:دستاتو بزار روی سرت
_ کی هستی...از من چی میخوای؟
تهیونگ:...هویت من به دردت نمیخوره
_ م..میتونیم به توافق برسیم...
_توافقی وجود نداره...
به محض تموم کردن جملهاش...دستشو آورد تا خلع سلاحش کنه...
درگیر شدن...
افسر قویی بود!
مسلط بود...قویتر تر از چیزی که پسر انتظار داشت...
اسلحه تو دست تهیونگ بود...مچ تهیونگ و گرفته بود...با نهایت توان سر اسلحه رو گذاشت رو سرش...با زانو زد تو شکمش که تعادلشو از دست داد و افتاد رو زمین...اسلحه رو گرفت طرفش...روی اسلحه صدا خفه کن بسته شده بود...بی معطلی شلیک کرد...
جنازشو همونجا گذاشت تا نیروهای پلیس پیداش کنن...همیشه یه جفت دستکش چرم مشکی میپوشید...اون دستکشا مثل امضاش بودن...نتیجه اثر انگشتش هم جایی نمیموند...
عمدا خودم بردمش بیمارستان و بعدش خونه تا بتونم تنهایی باهاش حرف بزنم...باید میدونست پیش چه آدمایی میمونه...
درسته...
چاره ای جز اونجا موندن نداشت...
اما حداقل...احتیاط بیشتری به خرج میداد...
ظاهرا دختر باهوشی بود...شاید یه روزی بالاخره حافظش برگشت...
از زبان جونگکوک:
یکی از بارهای قاچاقی که بصورت ترانزیتی وارد کشور میکردیم لو رفته بود در واقع موقع گذشتن از ایست بازرسی پلیس، اشتباه راننده باعث لو رفتنش شده بود حالا راننده رو دستگیر کرده بودن زندانی بود رفتم ملاقات یکی از آدمامون توی زندان....ازش خواستم راننده رو قبل رفتن به بازجویی توی بند خلاص کنه...اگه چیزی میگفت...
تو دردسر بزرگی میوفتادیم
از زبان شوگا: قراردادی که جیمین دیروز آورد...و بررسی کردیم و توافق کردیم که امضاش کنیم...رفتم پیش آقای چانگ و با هم قرارداد رو امضا کردیم...
آقای چانگ ازمون خواست به مناسبت توافقمون ناهار و باهم بخوریم...
از زبان نویسنده:
یه افسر پلیس توی سئول مدتها بود که به پر و پای باند میپیچید...به نحوی سعی داشت ازشون آتو بگیره...تقریبا یه ماهی میشد که تهیونگ زیر نظرش داشت...به طوری که میدونست دوازده ساعت پیش چه غذایی خورده!
تنها زندگی میکرد...کسی رو نداشت...و این به نفع تهیونگ بود!
کسی پیگیر نحوه مرگش نمیشد فقط پلیسا بودن که طبق معمول کاری از پیش نمیبردن...مثل همیشه اهمیتی نمیدادن...
ساکن یه آپارتمان ده طبقه بود...سوار آسانسور شد و بالا رفت...تهیونگ بدون فوت وقت دنبالش رفت داخل...
کلیدشو انداخت تا درو باز کنه...که سرمای جسمی رو روی شقیقه سرش احساس کرد:
بی سر صدا برو داخل...
حتی فکر برگشتن هم به سرت خطور نکنه...
بی اینکه کلمه ای بگه رفت داخل...تهیونگ درو پشت سرش بست...
تهیونگ:دستاتو بزار روی سرت
_ کی هستی...از من چی میخوای؟
تهیونگ:...هویت من به دردت نمیخوره
_ م..میتونیم به توافق برسیم...
_توافقی وجود نداره...
به محض تموم کردن جملهاش...دستشو آورد تا خلع سلاحش کنه...
درگیر شدن...
افسر قویی بود!
مسلط بود...قویتر تر از چیزی که پسر انتظار داشت...
اسلحه تو دست تهیونگ بود...مچ تهیونگ و گرفته بود...با نهایت توان سر اسلحه رو گذاشت رو سرش...با زانو زد تو شکمش که تعادلشو از دست داد و افتاد رو زمین...اسلحه رو گرفت طرفش...روی اسلحه صدا خفه کن بسته شده بود...بی معطلی شلیک کرد...
جنازشو همونجا گذاشت تا نیروهای پلیس پیداش کنن...همیشه یه جفت دستکش چرم مشکی میپوشید...اون دستکشا مثل امضاش بودن...نتیجه اثر انگشتش هم جایی نمیموند...
۹.۵k
۰۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.