قدرت پارت6
2 و3 ماه بعد
هروز به جونگ کوک تمرین های سخت و هر چی دیگه
امروز رفتم پیش استاد آب فهمید چطوری باید از مردم حفاظت کرد باید یه کتاب پیدا کرد و یه ورد داخلشو بخونم و تمام تا سه نسل حفاظت
آخه نمیفهمم چرا تا 3نسل یا چرا همش کتاب اه
برگشتم قصر لباس پوشیدم( همون لباس ریون ) چاقو اینا تیز کردم آذوقه گرفتم تو کیفم گذاشتم
رفتم دنبال جونگ کوک
جونگ کوک : سلام کاری داشتید
ا. ت: راه بیوفت باید یه سفر کوتاه بریم
جونگ کوک: اوه، باشه
قصر به استاد آب س
سپردم وارد جنگل شدیم شب شد
جونگ کوک: چقدر ترسناک بهتر استراحت کنیم ملکه
ا. ت: وقتی کسی نیست رسمی صحبت نکن بعدشم باید حرکت کنیم
جونگ کوک: من دیگه جان ندارم
ا. ت: بیارم کولم
جونگ کوک: نه...
ا. ت: بیا بهت گفتم
کولش کردم
راه اوفتادم صبح شد شبیه نی نی بود
بیدارش کردم خودم یکم نشستم
صبحانه خوردیم
راه اوفتادیم
طبق نقشه باید زیر آب میرفتیم
جونگ کوک هم تا به آب برسیم همه غذا هارو خورد
ا. ت: باید بریم تو آب
جونگ کوک: شوخی میکنی
ا. ت: نه
رفتیم تو آب
جونگ کوک نفس کم داشت می آورد که رسیدیم به یه جای قدیم کتاب گرفتم وردا خوردم و داخل اونجا هوا بود
و تمام دیگه هیچی به مردم عادی ضربه نمی زنه
بدنم دیگه جان نداشت
ا. ت: یکم اینجا استراحت میکنیم برمیگردیم قصر
نشستیم
جونگ کوک: چیشد خانوادت مردن
ا. ت: پدرای شما مادر پدرومو کشتن
جونگ کوک: دروغ نگو
صحنه هارو جلو چشمش آوردم
پوزخند زدم: دروغ... عجب
جونگ کوک: من واقعا متاسفم....
ا. ت: بس کن
خوابم برد بیدار شدم دیدم شبه تو جنگلم رو کوله جونگ کوکم
جونگ کوک: بیدار شدی
ا. ت : آره، کتاب کو
جونگ کوک: دستمه
ا. ت: چرا من رو کولتم
جونگ کوک: وقتی خوابت برد یه مار گنده به ما حمله کرد و گفتم که بریم بهتره
ا. ت: ماره چیشد
جونگ کوک: زخمی شد
ا. ت : حالا منو بزار پایین
گذاشت پایین منو
جونگ کوک: باید یه چیزی بهتون بگم
ا. ت: بگو
جونگ کوک: ازتون خوشم میاد
ا. ت: خب یعنی چی
جونگ کوک: دوستت دارم دوست دخترم میشی
پدرش مرده چیزی جلو راهم نیست
چشام از تعجب باز شد
ا. ت؛: باید دربارش فکر کنم
صبح رسیدیم به قصر کتاب
گذاشتم رو میزم رو تختم خوابیدم
بیدار شدم به استادم گفتم که جونگ کوک چی گفت گفتن اگه خودت دوستش داری برو بگو چون کسی نیست که
هروز به جونگ کوک تمرین های سخت و هر چی دیگه
امروز رفتم پیش استاد آب فهمید چطوری باید از مردم حفاظت کرد باید یه کتاب پیدا کرد و یه ورد داخلشو بخونم و تمام تا سه نسل حفاظت
آخه نمیفهمم چرا تا 3نسل یا چرا همش کتاب اه
برگشتم قصر لباس پوشیدم( همون لباس ریون ) چاقو اینا تیز کردم آذوقه گرفتم تو کیفم گذاشتم
رفتم دنبال جونگ کوک
جونگ کوک : سلام کاری داشتید
ا. ت: راه بیوفت باید یه سفر کوتاه بریم
جونگ کوک: اوه، باشه
قصر به استاد آب س
سپردم وارد جنگل شدیم شب شد
جونگ کوک: چقدر ترسناک بهتر استراحت کنیم ملکه
ا. ت: وقتی کسی نیست رسمی صحبت نکن بعدشم باید حرکت کنیم
جونگ کوک: من دیگه جان ندارم
ا. ت: بیارم کولم
جونگ کوک: نه...
ا. ت: بیا بهت گفتم
کولش کردم
راه اوفتادم صبح شد شبیه نی نی بود
بیدارش کردم خودم یکم نشستم
صبحانه خوردیم
راه اوفتادیم
طبق نقشه باید زیر آب میرفتیم
جونگ کوک هم تا به آب برسیم همه غذا هارو خورد
ا. ت: باید بریم تو آب
جونگ کوک: شوخی میکنی
ا. ت: نه
رفتیم تو آب
جونگ کوک نفس کم داشت می آورد که رسیدیم به یه جای قدیم کتاب گرفتم وردا خوردم و داخل اونجا هوا بود
و تمام دیگه هیچی به مردم عادی ضربه نمی زنه
بدنم دیگه جان نداشت
ا. ت: یکم اینجا استراحت میکنیم برمیگردیم قصر
نشستیم
جونگ کوک: چیشد خانوادت مردن
ا. ت: پدرای شما مادر پدرومو کشتن
جونگ کوک: دروغ نگو
صحنه هارو جلو چشمش آوردم
پوزخند زدم: دروغ... عجب
جونگ کوک: من واقعا متاسفم....
ا. ت: بس کن
خوابم برد بیدار شدم دیدم شبه تو جنگلم رو کوله جونگ کوکم
جونگ کوک: بیدار شدی
ا. ت : آره، کتاب کو
جونگ کوک: دستمه
ا. ت: چرا من رو کولتم
جونگ کوک: وقتی خوابت برد یه مار گنده به ما حمله کرد و گفتم که بریم بهتره
ا. ت: ماره چیشد
جونگ کوک: زخمی شد
ا. ت : حالا منو بزار پایین
گذاشت پایین منو
جونگ کوک: باید یه چیزی بهتون بگم
ا. ت: بگو
جونگ کوک: ازتون خوشم میاد
ا. ت: خب یعنی چی
جونگ کوک: دوستت دارم دوست دخترم میشی
پدرش مرده چیزی جلو راهم نیست
چشام از تعجب باز شد
ا. ت؛: باید دربارش فکر کنم
صبح رسیدیم به قصر کتاب
گذاشتم رو میزم رو تختم خوابیدم
بیدار شدم به استادم گفتم که جونگ کوک چی گفت گفتن اگه خودت دوستش داری برو بگو چون کسی نیست که
۷.۹k
۳۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.