دفتر خاطرات پارت سی و نه
قسمت سی و نه
جلوی در اتاقش بود، تو دلم آرزو کردم در اتاقش قفل نشده بود،دستگیره درو با استرس پایین کشیدم، با باز شدن در اتاق خوشحال لب پاینمو گاز گرفتم، وارد اتاقش شدم درو پشت سرم نبستم، کارتن قورباغه هارو گذاشتم روی زمین و در کارتن رو باز کردم، دستکشی که همرام بود رو برداشتم و دستم کردم،،، قورباغه هارو جاهای مختلف اتاقش گذاشتم، آخرین قورباغه رو برداشتم و گذاشتم روی پیشونی اریکا، خنده ریزی کردم و از اتاق اومدم بیرون...... صبح شده بود همه نشسته بودیم پیشت میز و صبحونه میخوردیم، با صدای جیغ های پی در پی همه متعجب شده بودیم، صدای جیغ اریکا بود، شوگا از جاش بلند و به همراه مادربزرگ از پله ها رفتم بالا.
جیمین: بهتره ماهم همراهشون بریم.
از جام بلند شدم و به همراه هوپی و جیمین به سمت اتاق اریکا رفتیم،،،،، مادربزرگ اریکا رو بغل کرده بود و اریکا هم انگاری شکست عشقی بدی خورده باشه با صدای بلند زده بود زیر گریه، منو هوپی شوگا نگاهی بهم انداختیم، داشتیم توی دلمو به این صحنه میخندیدیم.
_ چی شده مادربزرگ چرا اریکا اینجوری گریه میکنه؟
گریه اریکا بند اومد و با نفرت بهم گفت.
اریکا: تو این کارو کردی؟
قیافمو متعجب کردم و سوالی گفتم.
_ منظورت از این کار چیه؟
پوزخندی زد و با داد گفت.
اریکا: این قورباغه های کوفتی تو اتاق من چیکار میکنن!
هوپی و شوگا معلوم بود که بروز دارن خندشون رو کنترل میکنن.
_ عزیزم من منظورتو نمیفهمم!.
نفس نفس میزد، مثل گاو وحشی شده بود، انگاری منو به شکل یه پارچه قرمز میدید، و هرچه امکان داشت بهم حمله کنه.
اریکا: جیمین بهتره همین امروز تو و نامزد مسخرت از اینجا گمشین برین شهرتون.
مادربزرگ اریکا از این بی ادبیش اخم بزرگی کرد.
+ اریکا پنجره اتاقت باز بوده حتما قورباغه ها اومدن داخل چرا این اتفاق میندازی گردن هیزل!
دستای اریکا مشت شده بودن
اریکا: میدونم کار همین عروس مسخرتونه!
از جاش بلند شد و با تنه ای که بهم زد ازمون دور شد ، جیمین خم شد و آروم توی گوشم گفت.
جیمین: کار تو بوده؟
_ اره تا دیگه جرعت نکنه بهت نزدیک بشه.
..... دیگه وقت رفتن شده بود، با همه خداحافظی کرده بودیم، اریکا به خودش زحمت نداد تا بیاد آزمون خداحافظی کنه، اما کاری که باهاش کردم خیلی خوب بود، از کاری که کردم اصلا پشیمون نشده بودم.
هوپی: زن داداش جیمین اذیتت کرد حتما به ما بگو جوری حسابشو میرسونیم تا دیگه جرعت نکنه بهتون بگه بالای چشمات ابرو وجود داره.
حرف هوپی به قدری بامزه بود که هممون رو به خنده انداخته بود.
پایان فلش بک.
گلوم درد میکرد، میدونستم سرما میخورم، از جام بلند شدم، که سرم گیج رفت، دلم میخواست یه چیز گرم بخورم، یاد سوپی که تو خوابم جیمین برام درست کرده بود فرستادم، رفتم داخل آشپزخونه، نمیدونست چطوری سوپ درست کنم، برای همین بیخیال شدم، خیلی وقت بود که نرفته بودم بیرون، رفتم سمت پالتوم و پوشیدمش،،،، تو چهره آدمای اطرافم حرفای زیادی بود، حوصله هم نداشتم تا حرفای تو چهرشون رو بخونم، هوا بشدت سرد بود، اهمو فرستادم بیرون که باعث خارج شدن بخار از دهنم شد، یاد بچگیام افتادم، که تو همچین هوایی تیکه کاغذی رو برمیداشتم و باهاش یه دونه سیگار درست میکردم و اعدا میکردم که دارم سیگار میکشیم،( کارای بچگیای خودمه هنوزم این عادتو دارم😂) با یاد اون روزا لبخندی روی لبم نشست،،،، با دیدن رستوران ژاپنی سرجام ایستادم، دلم یه سوپ گرم و خوشمزه میخواست، با قدمای آروم وارد رستوران شدم، به محض ورود زنگی که بالای رستوران بود و حضور و خروج مشتریارو اعلام میکرد به صدا دراومد، همه سرا چرخید سمتم، متنفر بودم که تو مرکز دید باشم، رفتم زود و یجای خالی برای خودم پیدا کردم، نشستم پشت میز، عجیب این رستوران برام آشنا بود.
« جیمین: چاگی بیا بریم اون رستورانه.
_واسه چی؟ من که سیرم تو گرسنته؟.
مظلوم سرشو تکون داد.
جیمین: اره خیلی حالا میریم؟.
سرمو تکون دادم، دستمو گرفت و منو کشون کشون یه سمت رستوران هدایت میکرد، وارد رستوران شدیم فضای دلنشینی داشت، باهم نشینیم پشت میز دونفره، با ذوق پرسید.
جیمین:چی میخوری چاگی؟
_ اووووم وایسا فکر کنم»
الان یادم اومد این همون رستورانیه که آخرین بار با جیمین اومده بودم ، سرمو برگردونم تا میزی که وقتی با جیمین اومدم و اونجا نشسته بودیم رو پیدا کنم، با دیدن یه زوج که درحال بگو بخند بودن و نشسته بودن پشت اون میز دلم گرفت، نگاهمو ازشون گرفتم و سرمو پایین انداختم، احساس میکردم اشتهام رو برای خوردن سوپ گرم از دست داده بودم، با صدای پیشخدمت سرمو بلند کردم.
+ خانم چی میل دارین؟
از سرجام بلند شدم و با غمی که تو صدام بود گفتم.
_ هیچی میل ندارم.
با قدمای بلند از رستوران دور شدم.
پایان پارت
جلوی در اتاقش بود، تو دلم آرزو کردم در اتاقش قفل نشده بود،دستگیره درو با استرس پایین کشیدم، با باز شدن در اتاق خوشحال لب پاینمو گاز گرفتم، وارد اتاقش شدم درو پشت سرم نبستم، کارتن قورباغه هارو گذاشتم روی زمین و در کارتن رو باز کردم، دستکشی که همرام بود رو برداشتم و دستم کردم،،، قورباغه هارو جاهای مختلف اتاقش گذاشتم، آخرین قورباغه رو برداشتم و گذاشتم روی پیشونی اریکا، خنده ریزی کردم و از اتاق اومدم بیرون...... صبح شده بود همه نشسته بودیم پیشت میز و صبحونه میخوردیم، با صدای جیغ های پی در پی همه متعجب شده بودیم، صدای جیغ اریکا بود، شوگا از جاش بلند و به همراه مادربزرگ از پله ها رفتم بالا.
جیمین: بهتره ماهم همراهشون بریم.
از جام بلند شدم و به همراه هوپی و جیمین به سمت اتاق اریکا رفتیم،،،،، مادربزرگ اریکا رو بغل کرده بود و اریکا هم انگاری شکست عشقی بدی خورده باشه با صدای بلند زده بود زیر گریه، منو هوپی شوگا نگاهی بهم انداختیم، داشتیم توی دلمو به این صحنه میخندیدیم.
_ چی شده مادربزرگ چرا اریکا اینجوری گریه میکنه؟
گریه اریکا بند اومد و با نفرت بهم گفت.
اریکا: تو این کارو کردی؟
قیافمو متعجب کردم و سوالی گفتم.
_ منظورت از این کار چیه؟
پوزخندی زد و با داد گفت.
اریکا: این قورباغه های کوفتی تو اتاق من چیکار میکنن!
هوپی و شوگا معلوم بود که بروز دارن خندشون رو کنترل میکنن.
_ عزیزم من منظورتو نمیفهمم!.
نفس نفس میزد، مثل گاو وحشی شده بود، انگاری منو به شکل یه پارچه قرمز میدید، و هرچه امکان داشت بهم حمله کنه.
اریکا: جیمین بهتره همین امروز تو و نامزد مسخرت از اینجا گمشین برین شهرتون.
مادربزرگ اریکا از این بی ادبیش اخم بزرگی کرد.
+ اریکا پنجره اتاقت باز بوده حتما قورباغه ها اومدن داخل چرا این اتفاق میندازی گردن هیزل!
دستای اریکا مشت شده بودن
اریکا: میدونم کار همین عروس مسخرتونه!
از جاش بلند شد و با تنه ای که بهم زد ازمون دور شد ، جیمین خم شد و آروم توی گوشم گفت.
جیمین: کار تو بوده؟
_ اره تا دیگه جرعت نکنه بهت نزدیک بشه.
..... دیگه وقت رفتن شده بود، با همه خداحافظی کرده بودیم، اریکا به خودش زحمت نداد تا بیاد آزمون خداحافظی کنه، اما کاری که باهاش کردم خیلی خوب بود، از کاری که کردم اصلا پشیمون نشده بودم.
هوپی: زن داداش جیمین اذیتت کرد حتما به ما بگو جوری حسابشو میرسونیم تا دیگه جرعت نکنه بهتون بگه بالای چشمات ابرو وجود داره.
حرف هوپی به قدری بامزه بود که هممون رو به خنده انداخته بود.
پایان فلش بک.
گلوم درد میکرد، میدونستم سرما میخورم، از جام بلند شدم، که سرم گیج رفت، دلم میخواست یه چیز گرم بخورم، یاد سوپی که تو خوابم جیمین برام درست کرده بود فرستادم، رفتم داخل آشپزخونه، نمیدونست چطوری سوپ درست کنم، برای همین بیخیال شدم، خیلی وقت بود که نرفته بودم بیرون، رفتم سمت پالتوم و پوشیدمش،،،، تو چهره آدمای اطرافم حرفای زیادی بود، حوصله هم نداشتم تا حرفای تو چهرشون رو بخونم، هوا بشدت سرد بود، اهمو فرستادم بیرون که باعث خارج شدن بخار از دهنم شد، یاد بچگیام افتادم، که تو همچین هوایی تیکه کاغذی رو برمیداشتم و باهاش یه دونه سیگار درست میکردم و اعدا میکردم که دارم سیگار میکشیم،( کارای بچگیای خودمه هنوزم این عادتو دارم😂) با یاد اون روزا لبخندی روی لبم نشست،،،، با دیدن رستوران ژاپنی سرجام ایستادم، دلم یه سوپ گرم و خوشمزه میخواست، با قدمای آروم وارد رستوران شدم، به محض ورود زنگی که بالای رستوران بود و حضور و خروج مشتریارو اعلام میکرد به صدا دراومد، همه سرا چرخید سمتم، متنفر بودم که تو مرکز دید باشم، رفتم زود و یجای خالی برای خودم پیدا کردم، نشستم پشت میز، عجیب این رستوران برام آشنا بود.
« جیمین: چاگی بیا بریم اون رستورانه.
_واسه چی؟ من که سیرم تو گرسنته؟.
مظلوم سرشو تکون داد.
جیمین: اره خیلی حالا میریم؟.
سرمو تکون دادم، دستمو گرفت و منو کشون کشون یه سمت رستوران هدایت میکرد، وارد رستوران شدیم فضای دلنشینی داشت، باهم نشینیم پشت میز دونفره، با ذوق پرسید.
جیمین:چی میخوری چاگی؟
_ اووووم وایسا فکر کنم»
الان یادم اومد این همون رستورانیه که آخرین بار با جیمین اومده بودم ، سرمو برگردونم تا میزی که وقتی با جیمین اومدم و اونجا نشسته بودیم رو پیدا کنم، با دیدن یه زوج که درحال بگو بخند بودن و نشسته بودن پشت اون میز دلم گرفت، نگاهمو ازشون گرفتم و سرمو پایین انداختم، احساس میکردم اشتهام رو برای خوردن سوپ گرم از دست داده بودم، با صدای پیشخدمت سرمو بلند کردم.
+ خانم چی میل دارین؟
از سرجام بلند شدم و با غمی که تو صدام بود گفتم.
_ هیچی میل ندارم.
با قدمای بلند از رستوران دور شدم.
پایان پارت
۱۸.۲k
۱۶ اسفند ۱۴۰۲