لذت آغشته به درد ۱.
P1.
کرهشمالی،زندان هُوانسو ۱۹۳۳.
همه جا رو گُر گرفته بود،نمیدونست گرم بود یا تب داشت!
درحالی که پاهای زخمیِ بسته شده به زنجیرش رو روی زمین سرد و خشک سلول میکشید آهی از درد کشید.
تمام بدنش تیر میکشید.
معدهاش خالی بود و باعث شده بود تهوع بگیره.
با باز شدن در سلول سرش رو از روی زمین بلند کرد و با کمک دستای سیاه شده و بستش نیمخیز شد.
نگاهی به قد و قامت نگهبان کرد.
و نگهبان درحالی که نگاهی به زندانیا میانداختگفت:"خبر بدی براتون دارم.."
بعد ازمکث کوتاهی ادامه داد"کرهجنوبی جنگ رو آغاز کرده.
و شما برده های جنوبی..راه فرار به سرتون نزنه چون اونی که برنده میشه ما هستیم نه شما گدا ها!"
با گفتن این حرف درحالی که به زندانیا لگد میزد سلول رو ترک کرد.
"باید راهی برای فرار پیدا کنیم..تا کی میتونیم اسیر این حرو...مزاده ها باشیم؟!"
پسری با موهای قهوهای،پوستی روشن،و لبهایی قلوهای.
جیمین!
"چ..چطوری میخوای..از این..قبرستون ف..فرار کنی؟"
گلوم خشک بود،و نای حرف زدن نداشتم!
و آن جمله را به زور گفتم.
جیمین با نزدیک شدن به من در گوشم نقشهاش را گفت.
.
.
.
کرهجنوبی،قصر کیممینسو.
با کوبیده شدن در اجازه ورود داد.
دستراست مورد اعتماد عزیزش!
با اینکه کمسن بود اما تجربهای فوقالعاده دراین کار داشت.
لبخندی زد و دستش را زیر چونهاش گذاشت."چه خبر..مین یونگی؟"
پسر کمی نزدیک میز مینسو شد.
و دستانش را چفت درهم کرد.
"باید هرجور شده شهروندامون رو از کرهشمالی نجات بدیم!"
سری تکان داد و نگاهش را به نامههای زیر دستش داد.
"فکر میکنی..من چرا جنگ به پا کردم؟!..در اصل برای همیناست!"
یونگی با تکان دادن سرش حرف مرد را تایید کرد.
و دوباره به حرف امد" ببخشید این رو میگم..اما به نظرم پسرتون هم باید تو این جنگ حضور داشته باشن!"
مرد نگاهش را به کفش های پسر داد و نچی کرد.
"فکرمیکنی تهیونگ آمادگیشو داره؟ درسته ۲۸ سالشه اما هنوز پی خوشگذرونیشه"
یونگی سرش را آن طرف و این طرف کرد و کمی جلوتر رفت.
"لازمه به پسرتون کمی سخت بگیرید..به هرحال که اون بچه نیست! من و تهیونگ دوستای چندسالهی همیم و به نطرم آمادگیشو داره..و من هم مثل جونم ازش مراقبت میکنم"
مرد سری تکان داد و لبخند گرمی زد"پسرمو میسپارم دست تو مین..!"
.
.
میدونم کم بود..اما همین رو از من بپذیرید..
سعی میکنم پارت بعد بیشتر از این بشه.
و یه توضیح کوتاه درمورد این فیک.
همه چیز خیالیه..هیچکدومشون واقعی نیستن،شخصیت ها،جنگها،یا مکان و زمان ها همشون ساخته ذهن خودمن.
امیدوارم خوشتون بیاد و نظرتونو حتما بگید.
Neo-
کرهشمالی،زندان هُوانسو ۱۹۳۳.
همه جا رو گُر گرفته بود،نمیدونست گرم بود یا تب داشت!
درحالی که پاهای زخمیِ بسته شده به زنجیرش رو روی زمین سرد و خشک سلول میکشید آهی از درد کشید.
تمام بدنش تیر میکشید.
معدهاش خالی بود و باعث شده بود تهوع بگیره.
با باز شدن در سلول سرش رو از روی زمین بلند کرد و با کمک دستای سیاه شده و بستش نیمخیز شد.
نگاهی به قد و قامت نگهبان کرد.
و نگهبان درحالی که نگاهی به زندانیا میانداختگفت:"خبر بدی براتون دارم.."
بعد ازمکث کوتاهی ادامه داد"کرهجنوبی جنگ رو آغاز کرده.
و شما برده های جنوبی..راه فرار به سرتون نزنه چون اونی که برنده میشه ما هستیم نه شما گدا ها!"
با گفتن این حرف درحالی که به زندانیا لگد میزد سلول رو ترک کرد.
"باید راهی برای فرار پیدا کنیم..تا کی میتونیم اسیر این حرو...مزاده ها باشیم؟!"
پسری با موهای قهوهای،پوستی روشن،و لبهایی قلوهای.
جیمین!
"چ..چطوری میخوای..از این..قبرستون ف..فرار کنی؟"
گلوم خشک بود،و نای حرف زدن نداشتم!
و آن جمله را به زور گفتم.
جیمین با نزدیک شدن به من در گوشم نقشهاش را گفت.
.
.
.
کرهجنوبی،قصر کیممینسو.
با کوبیده شدن در اجازه ورود داد.
دستراست مورد اعتماد عزیزش!
با اینکه کمسن بود اما تجربهای فوقالعاده دراین کار داشت.
لبخندی زد و دستش را زیر چونهاش گذاشت."چه خبر..مین یونگی؟"
پسر کمی نزدیک میز مینسو شد.
و دستانش را چفت درهم کرد.
"باید هرجور شده شهروندامون رو از کرهشمالی نجات بدیم!"
سری تکان داد و نگاهش را به نامههای زیر دستش داد.
"فکر میکنی..من چرا جنگ به پا کردم؟!..در اصل برای همیناست!"
یونگی با تکان دادن سرش حرف مرد را تایید کرد.
و دوباره به حرف امد" ببخشید این رو میگم..اما به نظرم پسرتون هم باید تو این جنگ حضور داشته باشن!"
مرد نگاهش را به کفش های پسر داد و نچی کرد.
"فکرمیکنی تهیونگ آمادگیشو داره؟ درسته ۲۸ سالشه اما هنوز پی خوشگذرونیشه"
یونگی سرش را آن طرف و این طرف کرد و کمی جلوتر رفت.
"لازمه به پسرتون کمی سخت بگیرید..به هرحال که اون بچه نیست! من و تهیونگ دوستای چندسالهی همیم و به نطرم آمادگیشو داره..و من هم مثل جونم ازش مراقبت میکنم"
مرد سری تکان داد و لبخند گرمی زد"پسرمو میسپارم دست تو مین..!"
.
.
میدونم کم بود..اما همین رو از من بپذیرید..
سعی میکنم پارت بعد بیشتر از این بشه.
و یه توضیح کوتاه درمورد این فیک.
همه چیز خیالیه..هیچکدومشون واقعی نیستن،شخصیت ها،جنگها،یا مکان و زمان ها همشون ساخته ذهن خودمن.
امیدوارم خوشتون بیاد و نظرتونو حتما بگید.
Neo-
۱.۰k
۲۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.