*پارت بیست و یکم*
*ت..تقریبا سه ه..هفته پیش بود که و..وزیر دفاع،
منو به خ..خونش، دعوت کرد و ازم..خ..خواست تا ب..بانو رو
مسموم کنم.
=حرفای این دروغگو رو باور نکنین سرورم..میخوان برام پاپوش درست کنن..
*من دروغ نمیگم ع..عالیجناب .خودش بهم گفت که اگه ک..کمک کنم دخترش م..ملکه بشه، مقام ر..ریاست طبابت
خونه، برای م..من میشه.
=دروغه سرورم..ازتون خواهش میکنم باور نکنین..!!!
بعد زدن پوزخندی، به سمت من چرخید و گفت:
_بهتره به اقامتگاهتون برین ملکه ی من.
+ولی..
_بهم اعتماد کنین..برای سلامت خودتون و فرزندمون، به قصرتون برگردین.
از رو تخت، بلند شدم و بعد تعظیم کوتاهی، سالن رو ترک کردم...
***دو ساعت بعد***
+خب بعدش چیشد؟؟
&مشخص شد که حرف طبیب حقیقت داشته و ماجرای مسموم کردن شما زیر سر وزیر دفاع و همسرشه.
+الان چی میشه؟؟
&وزیر دفاع بخاطر خیانت، اعدام میشه و همسر و دخترش هم به جزیره دور افتاده ای تبعید میشن...
+همسرش کدوم بود؟؟
&همون بانویی که تو مراسم عصرونه چند ماه پیش، ازتون پرسید چرا جانشین به دنیا نمیارین.
+الان باید خوشحال باشم ولی نیستم.
&میدونم دوست نداری حتی یه مورچه، آسیب ببینه ولی گاهی وقتا لازمه تا خیانت کارایی مثل وزیر دفاع و
خانوادش، مجازات بشن...
+ولی..
_قربون دل پاک و مهربونت بشم...ترحم بر پلنگ تیز ستمکاری بُوَد بر گوسفندان...پس همیشه هم عفو و
بخشش راه چاره نیست...دیگه به این مسئله فکر نکن .برای
خودت و بچت، خوب نیست..
+چشم هاملونی..
***پنج ماه بعد***
به گفته پدرم، فرزندم، دو ماه دیگه متولد میشه. بینهایت خوشحالم!
يونگی هم خوشحاله، اینو از رفتارش، میشه فهمید، داره کاملا تغییر میکنه و این موضوع، منو سرحال تر نگه میداره...
غرق مطالعه کتابی تاریخی بودم که با برداشته شدن میز، از جلوم و قرار گرفتن میز خوراکی ها، به خودم اومدم و به
شخص رو به روم نگاه کردم.
از دیدن امپراطور اونم این موقع روز، تعجب کردم!
+سرورم!!!شما اینجا چکار میکنید؟؟! ندیمه هاتون کجان که شما میز خوراکی رو آوردید؟
_ندیمه ها بیرونن ملکه، خواست خودم بود که میز رو بیارم ...میخوام به همسر و فرزندم، با دست خودم، غذا بدم.
اولین بار بود که همچین کاری میکرد.
از ته دلم ، خوشحال شدم. لبخندی بهش زدم و کتاب رو کنار گذاشتم .قاشقی رو با سوپ مرغ مورد علتقم، پر کرد و به
طرف دهنم گرفت.
+سرورم ....خودم میتونم بخورم.
_گفتم که ..خودم میخوام بهت غذا بدم. پس فقط دهنت رو باز کن.
+چشم عالیجناب.
_از بانو هان شنیدم که مدتیه کم اشتها شدی .هرچی به موقع فارق شدنت، نزدیکرت میشی، باید بیشتر به خودت برسی. سلامتی خودت اولویت منه. متوجه هستی که؟
+بله سرورم...
شرایط:
Like:35
Comment:10
مسموم کنم.
=حرفای این دروغگو رو باور نکنین سرورم..میخوان برام پاپوش درست کنن..
*من دروغ نمیگم ع..عالیجناب .خودش بهم گفت که اگه ک..کمک کنم دخترش م..ملکه بشه، مقام ر..ریاست طبابت
خونه، برای م..من میشه.
=دروغه سرورم..ازتون خواهش میکنم باور نکنین..!!!
بعد زدن پوزخندی، به سمت من چرخید و گفت:
_بهتره به اقامتگاهتون برین ملکه ی من.
+ولی..
_بهم اعتماد کنین..برای سلامت خودتون و فرزندمون، به قصرتون برگردین.
از رو تخت، بلند شدم و بعد تعظیم کوتاهی، سالن رو ترک کردم...
***دو ساعت بعد***
+خب بعدش چیشد؟؟
&مشخص شد که حرف طبیب حقیقت داشته و ماجرای مسموم کردن شما زیر سر وزیر دفاع و همسرشه.
+الان چی میشه؟؟
&وزیر دفاع بخاطر خیانت، اعدام میشه و همسر و دخترش هم به جزیره دور افتاده ای تبعید میشن...
+همسرش کدوم بود؟؟
&همون بانویی که تو مراسم عصرونه چند ماه پیش، ازتون پرسید چرا جانشین به دنیا نمیارین.
+الان باید خوشحال باشم ولی نیستم.
&میدونم دوست نداری حتی یه مورچه، آسیب ببینه ولی گاهی وقتا لازمه تا خیانت کارایی مثل وزیر دفاع و
خانوادش، مجازات بشن...
+ولی..
_قربون دل پاک و مهربونت بشم...ترحم بر پلنگ تیز ستمکاری بُوَد بر گوسفندان...پس همیشه هم عفو و
بخشش راه چاره نیست...دیگه به این مسئله فکر نکن .برای
خودت و بچت، خوب نیست..
+چشم هاملونی..
***پنج ماه بعد***
به گفته پدرم، فرزندم، دو ماه دیگه متولد میشه. بینهایت خوشحالم!
يونگی هم خوشحاله، اینو از رفتارش، میشه فهمید، داره کاملا تغییر میکنه و این موضوع، منو سرحال تر نگه میداره...
غرق مطالعه کتابی تاریخی بودم که با برداشته شدن میز، از جلوم و قرار گرفتن میز خوراکی ها، به خودم اومدم و به
شخص رو به روم نگاه کردم.
از دیدن امپراطور اونم این موقع روز، تعجب کردم!
+سرورم!!!شما اینجا چکار میکنید؟؟! ندیمه هاتون کجان که شما میز خوراکی رو آوردید؟
_ندیمه ها بیرونن ملکه، خواست خودم بود که میز رو بیارم ...میخوام به همسر و فرزندم، با دست خودم، غذا بدم.
اولین بار بود که همچین کاری میکرد.
از ته دلم ، خوشحال شدم. لبخندی بهش زدم و کتاب رو کنار گذاشتم .قاشقی رو با سوپ مرغ مورد علتقم، پر کرد و به
طرف دهنم گرفت.
+سرورم ....خودم میتونم بخورم.
_گفتم که ..خودم میخوام بهت غذا بدم. پس فقط دهنت رو باز کن.
+چشم عالیجناب.
_از بانو هان شنیدم که مدتیه کم اشتها شدی .هرچی به موقع فارق شدنت، نزدیکرت میشی، باید بیشتر به خودت برسی. سلامتی خودت اولویت منه. متوجه هستی که؟
+بله سرورم...
شرایط:
Like:35
Comment:10
۲۶.۷k
۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.