《زندگی جدید با تو》p32
شب ساعت 10:00
تهیونگ ویو
امروز یه جلسه مهم داشتم برای همین از صبح که رفتم تا شب نتونستم بیام خونه......یه چیزی نگرانم میکنه....نکنه ا/ت نظرش راجب من عوض بشه....من دوست ندارم به زور مجبورش کنم که باهام ازدواج کنه
رسیدم عمارت.......از در وارد شدم و انقدر گشنم بود یهسره رفتم سر میز شام خدمتکار ها داشتن میز رو تکمیل میکردن که.......
_:ا/ت غذا خورده
:نه ارباب ایشون از صبح از اتاقشون بیرون نیومدن
* تهیونگ به آرومی از روی صندلی بلند میشه و به سمت اتاقی که در طبقه بالا هست حرکت می کند، او به آرامی وارد اتاق می شود و ا/ت را در حالی که روی تخت به خواب رفته و صفحه گوشی او روشن است نگاه می کند، گوشی ا/ت رو خاموش می کنه و پتو را روی او می کشه تا راحتتر بخوابد........چند دقیقه به او خیره شده و میخواد جزئیات صورت اون رو به خوبی به خاطر بسپاره.........بعد از چند دقیقه بالاخره از اتاق بیرون میاد و دوباره به سمت میز شام میره.......*
فردا ساعت 9:00 صبح
*پرتوهای نور خورشید از پرده های مشکی رنگ اتاق عبور می کند و به صورت تهیونگ برخورد می کنه.......دیگه وقت بیدار شدن بود که صدای خمیازه اولین نفر بلند میشه........تهیونگ آروم چشم هایش را باز می کند و هنوز در حالت خواب خود مانده بود........ او چشمانش را با دست های مشت شده می مالد و روی تخت میشیند..........حالا یکم سرحالتر شده و درک بهتری از دنیای اطراف خود دارد.........نگاهش به ا/ت می افته و به طوری که نور خورشید به صورتش می تابه و او را زیباتر از چیزی که هست می کند نگاه می کند و در ذهن خودش آرزو دارد که ا/ت بفهمد که چقدر او را دوست دارد..............
از روی تخت بلند میشه و به سمت حمام میره تا کار های لازم رو انجام بده......
بعد از چند دقیقه با مو های خیس و بههمریخته از حمام بیرون میاد.... او فقط یک حوله داشت که دور پایین تنه او پیچیده شده بود
به ساعت نگاه می کنه و بهنظر میرسه که یکم دیر شده
به سمت ا/ت که هنوز خواب بود میره و روی لبهتخت کنار اون میشینه و شروع به نوازش کردن موهاش میکنه و همزمان با لحن آرومی شروع به حرف زدن میکنه.....
_:ا/ت....ا/ت باید بیدارشی....امروز روز عروسیه.....باید زودتر بلند بشی....تا الان هم دیرمون شده......
سلام بچها...معذرت میخوام مریض بودم🤧نتونستم براتون پارت بزارم🎀✨️🌷
تهیونگ ویو
امروز یه جلسه مهم داشتم برای همین از صبح که رفتم تا شب نتونستم بیام خونه......یه چیزی نگرانم میکنه....نکنه ا/ت نظرش راجب من عوض بشه....من دوست ندارم به زور مجبورش کنم که باهام ازدواج کنه
رسیدم عمارت.......از در وارد شدم و انقدر گشنم بود یهسره رفتم سر میز شام خدمتکار ها داشتن میز رو تکمیل میکردن که.......
_:ا/ت غذا خورده
:نه ارباب ایشون از صبح از اتاقشون بیرون نیومدن
* تهیونگ به آرومی از روی صندلی بلند میشه و به سمت اتاقی که در طبقه بالا هست حرکت می کند، او به آرامی وارد اتاق می شود و ا/ت را در حالی که روی تخت به خواب رفته و صفحه گوشی او روشن است نگاه می کند، گوشی ا/ت رو خاموش می کنه و پتو را روی او می کشه تا راحتتر بخوابد........چند دقیقه به او خیره شده و میخواد جزئیات صورت اون رو به خوبی به خاطر بسپاره.........بعد از چند دقیقه بالاخره از اتاق بیرون میاد و دوباره به سمت میز شام میره.......*
فردا ساعت 9:00 صبح
*پرتوهای نور خورشید از پرده های مشکی رنگ اتاق عبور می کند و به صورت تهیونگ برخورد می کنه.......دیگه وقت بیدار شدن بود که صدای خمیازه اولین نفر بلند میشه........تهیونگ آروم چشم هایش را باز می کند و هنوز در حالت خواب خود مانده بود........ او چشمانش را با دست های مشت شده می مالد و روی تخت میشیند..........حالا یکم سرحالتر شده و درک بهتری از دنیای اطراف خود دارد.........نگاهش به ا/ت می افته و به طوری که نور خورشید به صورتش می تابه و او را زیباتر از چیزی که هست می کند نگاه می کند و در ذهن خودش آرزو دارد که ا/ت بفهمد که چقدر او را دوست دارد..............
از روی تخت بلند میشه و به سمت حمام میره تا کار های لازم رو انجام بده......
بعد از چند دقیقه با مو های خیس و بههمریخته از حمام بیرون میاد.... او فقط یک حوله داشت که دور پایین تنه او پیچیده شده بود
به ساعت نگاه می کنه و بهنظر میرسه که یکم دیر شده
به سمت ا/ت که هنوز خواب بود میره و روی لبهتخت کنار اون میشینه و شروع به نوازش کردن موهاش میکنه و همزمان با لحن آرومی شروع به حرف زدن میکنه.....
_:ا/ت....ا/ت باید بیدارشی....امروز روز عروسیه.....باید زودتر بلند بشی....تا الان هم دیرمون شده......
سلام بچها...معذرت میخوام مریض بودم🤧نتونستم براتون پارت بزارم🎀✨️🌷
۳.۹k
۱۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.