Painful love part 5
Painful love part 5
ادامه...
#استری_کیدز
خانمی که همراه با یک دستمال. و لیوان شیشه ای داشت به سمتت میومد با لبخند بهت نگاه میکرد
& همراهم بیاید خانم
سری آروم تکون دادی اول به سمت آشپز خونه رفت و سینی ای که توش یک بطری ش**راب و یک لیوان بود رو برداشت و بعد از آشپز خونه بیرون اومد از پشت سرش داشتی راه میرفتی با احتیاط از پله ها بالا رفتید و سپس سمت در انتهای سالن رفت
بهت نگاه کرد و گفت
& میتونید اینجا استراحت کنید
و بعد به سمت اتاق دیگه ای رفت قبل از رفتنت به اتاق به اون زن نگاه میکردی که در مشکی رنگ رو باز کرد کمی از محتوای داخل اتاق دیده میشد همینطور چهره سرد و بی احساس هیونجین رو دیدی..معذب شدی و زود وارد اتاق شدی
احساس میکردی اون با موندت تو این خونه مخالفه ، برعکس فلیکس نه دوست داشت بهت کمک کنه یا حتی نگاهت کنه !!
با دیدن اتاق لبخندی روی لبات نقش بست
= خوبه حداقل اینجا همه چی هست..
به سمت تخت رفتی و اروم روی دراز کشیدی که به خواب رفتی...
.
سینی رو روی میز قرار داد و بعد از تعظیم کوتاهی از اتاق خارج شد
نگاهش رو از بطری گرفت و به پسر روبه روش داد
× حالت خوب نیست ؟
_ برات مهمه؟
با شنیدن جواب اخمی کرد
× معلومه که اره
_ اون دختر قراره اینجا بمونه؟!
× مدت کمی...آره.
_ فلیکس یاددت رفته انگار؟(جدی نگاهش کرد) اون ممکنه جاسوس هم باشه مطمئنم کاسه ای زیر کاسس
دست به سینه به پشتیه کاناپه تیکه کرد و با صدای آرومی لب زد
× هیونجین..خودم شنیدم حرفاش رو با جک این دختر دروغ نمیگه اما..*نمازش چونش* اسمش خیلی برام آشناست..
_ احمق نباش پسر تو به عنوان یک مافیا باید خیلی حدی باشی نه اینکه به همه کمک کنی
× کارم ربطی به شغلم نداره.
_ واقعا درکت نمیکنم !
× هی مطمئنم یکم بگذره ازش خوشت میاد
از سرجاش بلند شد و به سمت در رفت
× لطفا باهاش بدرفتاری نکن و زیاد هم ننوش پسر
و بعد از اتاق خارج شد ..
_ هه..بدرفتاری نکنم؟ منو خوب نشناختی لی فلیکس ..
ادامه...
#استری_کیدز
خانمی که همراه با یک دستمال. و لیوان شیشه ای داشت به سمتت میومد با لبخند بهت نگاه میکرد
& همراهم بیاید خانم
سری آروم تکون دادی اول به سمت آشپز خونه رفت و سینی ای که توش یک بطری ش**راب و یک لیوان بود رو برداشت و بعد از آشپز خونه بیرون اومد از پشت سرش داشتی راه میرفتی با احتیاط از پله ها بالا رفتید و سپس سمت در انتهای سالن رفت
بهت نگاه کرد و گفت
& میتونید اینجا استراحت کنید
و بعد به سمت اتاق دیگه ای رفت قبل از رفتنت به اتاق به اون زن نگاه میکردی که در مشکی رنگ رو باز کرد کمی از محتوای داخل اتاق دیده میشد همینطور چهره سرد و بی احساس هیونجین رو دیدی..معذب شدی و زود وارد اتاق شدی
احساس میکردی اون با موندت تو این خونه مخالفه ، برعکس فلیکس نه دوست داشت بهت کمک کنه یا حتی نگاهت کنه !!
با دیدن اتاق لبخندی روی لبات نقش بست
= خوبه حداقل اینجا همه چی هست..
به سمت تخت رفتی و اروم روی دراز کشیدی که به خواب رفتی...
.
سینی رو روی میز قرار داد و بعد از تعظیم کوتاهی از اتاق خارج شد
نگاهش رو از بطری گرفت و به پسر روبه روش داد
× حالت خوب نیست ؟
_ برات مهمه؟
با شنیدن جواب اخمی کرد
× معلومه که اره
_ اون دختر قراره اینجا بمونه؟!
× مدت کمی...آره.
_ فلیکس یاددت رفته انگار؟(جدی نگاهش کرد) اون ممکنه جاسوس هم باشه مطمئنم کاسه ای زیر کاسس
دست به سینه به پشتیه کاناپه تیکه کرد و با صدای آرومی لب زد
× هیونجین..خودم شنیدم حرفاش رو با جک این دختر دروغ نمیگه اما..*نمازش چونش* اسمش خیلی برام آشناست..
_ احمق نباش پسر تو به عنوان یک مافیا باید خیلی حدی باشی نه اینکه به همه کمک کنی
× کارم ربطی به شغلم نداره.
_ واقعا درکت نمیکنم !
× هی مطمئنم یکم بگذره ازش خوشت میاد
از سرجاش بلند شد و به سمت در رفت
× لطفا باهاش بدرفتاری نکن و زیاد هم ننوش پسر
و بعد از اتاق خارج شد ..
_ هه..بدرفتاری نکنم؟ منو خوب نشناختی لی فلیکس ..
۴۵۷
۱۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.