P.7
P.7
هنگام غروب
آنا- هی پسر خوبی؟ الکس همه چیو راجبت بهم گفت ، دیشب حالت خبلی بد بود توی ماشین غش کردی و تا صبح تب داشتی ، ولی خوشحالم الکس تونسته بلخره یه دوست توی مدرسه پیدا کنه
الکس- هی آنا بسه
آنا- چیه؟ من وقتایی که مدرسه میرفتم کلی دوست داشتم
نویسنده-
لبخند آنا از روی صورتش محو شد ، انگار خاطره بدی براش یادآوری شده
اما این حرفا اصلاً برای کای اهمیت نداشت و فقط در جواب آنا چشم غره ای رفت و نشست سر میز تا کمی غذا بخوره بلکه از گیجی دربیاد. بقیه هم دیگه چیزی نگفتن و همه شروع به خوردن غذاشون کردن.
بعد از تموم شدن صبحانه الکس به کای پیشنهاد داد کشیدن نقاشیو شروع کنن تا شاید بتونه کمی کایو از فکر در بیاره
الکس- خب کای ببین بنظرم بهتره با یه موضوع آزاد شروع کنیم ، بیا هرچیزی که تو ذهنت هست رو ، روی کاغذ پیاده کن خب؟
نویسنده-
کای اوهومی گفت و بدون حرف اضافه تری ذهنشو روی کاغذ خالی کرد. بعد از گذشت چند ساعت الکس نگاهی به کاغذ کای کرد و چیزیو که میدید باور نمیکرد ، کای نقاشی دوتا پسر رو توی بغل هم کشیده بود. الکس برای این که کمی جو عوض بشه شروع کرد از نقاشیه کای تعریف کردن اما فایده ای نداشت و کای دوباره شروع کرد به اشک ریختن.
کای- اگه میدونستم همچین اتفاقی میفته محکم تر بغلش میکردم...
الکس- هی هی بهتره دیگه بهش فکر نکنی..
نویسنده-
الکس کمی فکر میکنه و تصمیم میگیره کایو ببره به جایی که همیشه حالشو خوب میکنه
الکس- پشت خونه یه حیاط کوچیکه که منو آنا اونجا یه باغچه داریم دوست داری بیای ببینیش؟
نویسنده-
کای سرشو به نشونه تایید تکون داد و همراه الکس به سمت باغچه پشت خونه راه افتاد.
الکس به سمت باغچه رفت و کنار باغچه نشست و به گل های رنگی رنگی که با کمک آنا اونجا کاشته بود خیره شد.
الکس- میدونی من و آنا خیلی وقته که پیش هم زندگی میکنیم ، مادر آنا بعد از به دنیا اوردن اون مرد و پدر من و آنا با مادر من ازدواج کرد. وقتی من به دنیا اومدم آنا فقط ده سالش بود بود. وقتی هشت سالم بود مامان و بابا تصادف کردن و مردن ، آنا هم مدرسشو ول کرد و همش کار میکرد تا من بتونم به مدرسه برم.
نویسنده-
الکس هیچ وقت راجب خودش با کسی حرف نمیزد و این اولین بارش بود راجب خودش به کسی میگفت. کای تا اون موقع بدون هیچ حرفی به الکس گوش میداد با تموم شدن حرفاش لبخندی به لبش اومد
کای- پس تو بهم خیانت نکردی
الکس- هی اون خواهرمهه
کای- اما چیزی که من دیدم..
الکس- اشتباهه اون فقط یه سوتفاهم بود.. شاید دیدی که تو اون لحظه به ما داشتی خلاف چیزی که بود رو نشونت داده..
•
•
•
شرایط نمیزارم. بابت تاخیرم ازتون معذرت میخوام
اد: آرمین
نویسنده: آتنا
هنگام غروب
آنا- هی پسر خوبی؟ الکس همه چیو راجبت بهم گفت ، دیشب حالت خبلی بد بود توی ماشین غش کردی و تا صبح تب داشتی ، ولی خوشحالم الکس تونسته بلخره یه دوست توی مدرسه پیدا کنه
الکس- هی آنا بسه
آنا- چیه؟ من وقتایی که مدرسه میرفتم کلی دوست داشتم
نویسنده-
لبخند آنا از روی صورتش محو شد ، انگار خاطره بدی براش یادآوری شده
اما این حرفا اصلاً برای کای اهمیت نداشت و فقط در جواب آنا چشم غره ای رفت و نشست سر میز تا کمی غذا بخوره بلکه از گیجی دربیاد. بقیه هم دیگه چیزی نگفتن و همه شروع به خوردن غذاشون کردن.
بعد از تموم شدن صبحانه الکس به کای پیشنهاد داد کشیدن نقاشیو شروع کنن تا شاید بتونه کمی کایو از فکر در بیاره
الکس- خب کای ببین بنظرم بهتره با یه موضوع آزاد شروع کنیم ، بیا هرچیزی که تو ذهنت هست رو ، روی کاغذ پیاده کن خب؟
نویسنده-
کای اوهومی گفت و بدون حرف اضافه تری ذهنشو روی کاغذ خالی کرد. بعد از گذشت چند ساعت الکس نگاهی به کاغذ کای کرد و چیزیو که میدید باور نمیکرد ، کای نقاشی دوتا پسر رو توی بغل هم کشیده بود. الکس برای این که کمی جو عوض بشه شروع کرد از نقاشیه کای تعریف کردن اما فایده ای نداشت و کای دوباره شروع کرد به اشک ریختن.
کای- اگه میدونستم همچین اتفاقی میفته محکم تر بغلش میکردم...
الکس- هی هی بهتره دیگه بهش فکر نکنی..
نویسنده-
الکس کمی فکر میکنه و تصمیم میگیره کایو ببره به جایی که همیشه حالشو خوب میکنه
الکس- پشت خونه یه حیاط کوچیکه که منو آنا اونجا یه باغچه داریم دوست داری بیای ببینیش؟
نویسنده-
کای سرشو به نشونه تایید تکون داد و همراه الکس به سمت باغچه پشت خونه راه افتاد.
الکس به سمت باغچه رفت و کنار باغچه نشست و به گل های رنگی رنگی که با کمک آنا اونجا کاشته بود خیره شد.
الکس- میدونی من و آنا خیلی وقته که پیش هم زندگی میکنیم ، مادر آنا بعد از به دنیا اوردن اون مرد و پدر من و آنا با مادر من ازدواج کرد. وقتی من به دنیا اومدم آنا فقط ده سالش بود بود. وقتی هشت سالم بود مامان و بابا تصادف کردن و مردن ، آنا هم مدرسشو ول کرد و همش کار میکرد تا من بتونم به مدرسه برم.
نویسنده-
الکس هیچ وقت راجب خودش با کسی حرف نمیزد و این اولین بارش بود راجب خودش به کسی میگفت. کای تا اون موقع بدون هیچ حرفی به الکس گوش میداد با تموم شدن حرفاش لبخندی به لبش اومد
کای- پس تو بهم خیانت نکردی
الکس- هی اون خواهرمهه
کای- اما چیزی که من دیدم..
الکس- اشتباهه اون فقط یه سوتفاهم بود.. شاید دیدی که تو اون لحظه به ما داشتی خلاف چیزی که بود رو نشونت داده..
•
•
•
شرایط نمیزارم. بابت تاخیرم ازتون معذرت میخوام
اد: آرمین
نویسنده: آتنا
۱.۰k
۱۱ تیر ۱۴۰۳