تکپارتی هیونجین
تکپارتی هیونجین
توی کافه منتظرش بودی،نمیخواستی بهش بگی ولی باید میگفتی،چون دیگه نمیتونستی تحملش کنی و اینکه درنظرت یکی بهتر از اون رو پیدا کرده بودی،توی فکربودی که باصدای هیونجین از فکر بیرون اومدی،
هیونجین:چیزی شده،عشقم؟
گوهارو: ببین هیونجین ما باید باهم کات کنیم،من دیگه ازت خسته شدم،یکی بهتر از تورو پیدا کردم یکی که بیشتر از تو عاشقشم،خلی فک کردم ولی دیدم اون از تو بهتره.
هیونجین: آهان،پس من یه وسیله بودم که هروقت ازش خسته شدی دورش بندازی اره؟.
گوهارو: یه چی تو همین مایه ها( بالبخند)
هیونجین:باشع پس منم ترکت میکنم تا بهتر منو فراموش کنی.اومیدوارم باهم خوش باشین( بابغض)
پسرک بادلی شکسته و بغضی که مانع نفس کشیدنش میشد از اونجا دور شد
یکسال بعد: یه سال از اون ماجرا گذشته بود،اون پسره هم یه خلافکار از آب درمومد و الانم به جرم اهم اهم به تو و کلی پرونده سیاه دیگه تو زندان بود.هیونجینم شده بود رئیس باند بزرگترین مافیای جهان
فلش به فردای آن روز:با دردی که کنترلش دست خودت نبود از خواب بیدار شدی باید به دانشگاه میفرفتی.فک میکردی هم خودتو از دست داده بودی هم هیونجین رو که واقعاهم از دست داده بودی،با مجبوریت لباست رو پوشیدی و اماده شدی بری دانشگاه توی راه داشتی به خودت و زندگیت فکر میکردی که یهو خاموشی......
فلش به چنددقیقه بعد: ازخواب بیدار شدی.توی یه اتاق بودی که رنگ چراغش قرمز بود. بلند شدی میخواستی بری که دیدی دستات بسته شدن به تخت.یهو در باز شد فک کردی اون پسرس ولی اون...اون هیونجین بود.اومد سمتت و گفت:گفتی ازم خسته شدی.بخاطر اون پسره عوضی رهام کردی.حالا دیدی چه بلایی سرت اومد؟
گوهارو: هیونجین..ببی
هیونجین حرفت رو قطع کرد و گفت:اسممو صدا نزن.( باعصبانیت و جدیت)تقلا همنکن که بزارم بری چون من این کارو نمیکنم.خودت خواستی.عصبی و روانیم کنی حالا هم باید زجرشو بکشی.
یواش یواش بهت نزدیکتر شد جوری که اگه یه کلمه فقط یه کلمه میگفتی لبت به لباش میخورد.از صورتش معلوم بود چقدر اعصبانیه.و این باعث میشد بیشتر بلرزی و بترسی.ازترس بدنت سرد مثل یخ شده بود پیشونیتم عرق کردی بود..هیونجینبیشتر بهت نزدیک شد و این باعث شد لباش به لبت بخوره و ......
فلش به فردا:با دردشدیدی که کل بدنتو فرا گرفته بود از خواب بیدار شدی.دردت انقدر شدید بود که حتی نمیتونستی راه برای.به زور خودتو بلند کردی و از اتاق خارج شدی از پله پایین رفتی ولی هیونجین نبود.با کار دیشبش بیشتر ازش ترسیده بودی.از پله ها پایین اومدی به خاطر درد زیاد کم مونده بود تعادلت رو از دست بدی که یکی تو رو محکم گرفت و تو بغلش فشورد.اره اون هیونجین بود...از بغلش بیرون اومدی و گفتی: هیونجین.من معذرت میخوام من کاپ خوبی برات نبودم..
توی کافه منتظرش بودی،نمیخواستی بهش بگی ولی باید میگفتی،چون دیگه نمیتونستی تحملش کنی و اینکه درنظرت یکی بهتر از اون رو پیدا کرده بودی،توی فکربودی که باصدای هیونجین از فکر بیرون اومدی،
هیونجین:چیزی شده،عشقم؟
گوهارو: ببین هیونجین ما باید باهم کات کنیم،من دیگه ازت خسته شدم،یکی بهتر از تورو پیدا کردم یکی که بیشتر از تو عاشقشم،خلی فک کردم ولی دیدم اون از تو بهتره.
هیونجین: آهان،پس من یه وسیله بودم که هروقت ازش خسته شدی دورش بندازی اره؟.
گوهارو: یه چی تو همین مایه ها( بالبخند)
هیونجین:باشع پس منم ترکت میکنم تا بهتر منو فراموش کنی.اومیدوارم باهم خوش باشین( بابغض)
پسرک بادلی شکسته و بغضی که مانع نفس کشیدنش میشد از اونجا دور شد
یکسال بعد: یه سال از اون ماجرا گذشته بود،اون پسره هم یه خلافکار از آب درمومد و الانم به جرم اهم اهم به تو و کلی پرونده سیاه دیگه تو زندان بود.هیونجینم شده بود رئیس باند بزرگترین مافیای جهان
فلش به فردای آن روز:با دردی که کنترلش دست خودت نبود از خواب بیدار شدی باید به دانشگاه میفرفتی.فک میکردی هم خودتو از دست داده بودی هم هیونجین رو که واقعاهم از دست داده بودی،با مجبوریت لباست رو پوشیدی و اماده شدی بری دانشگاه توی راه داشتی به خودت و زندگیت فکر میکردی که یهو خاموشی......
فلش به چنددقیقه بعد: ازخواب بیدار شدی.توی یه اتاق بودی که رنگ چراغش قرمز بود. بلند شدی میخواستی بری که دیدی دستات بسته شدن به تخت.یهو در باز شد فک کردی اون پسرس ولی اون...اون هیونجین بود.اومد سمتت و گفت:گفتی ازم خسته شدی.بخاطر اون پسره عوضی رهام کردی.حالا دیدی چه بلایی سرت اومد؟
گوهارو: هیونجین..ببی
هیونجین حرفت رو قطع کرد و گفت:اسممو صدا نزن.( باعصبانیت و جدیت)تقلا همنکن که بزارم بری چون من این کارو نمیکنم.خودت خواستی.عصبی و روانیم کنی حالا هم باید زجرشو بکشی.
یواش یواش بهت نزدیکتر شد جوری که اگه یه کلمه فقط یه کلمه میگفتی لبت به لباش میخورد.از صورتش معلوم بود چقدر اعصبانیه.و این باعث میشد بیشتر بلرزی و بترسی.ازترس بدنت سرد مثل یخ شده بود پیشونیتم عرق کردی بود..هیونجینبیشتر بهت نزدیک شد و این باعث شد لباش به لبت بخوره و ......
فلش به فردا:با دردشدیدی که کل بدنتو فرا گرفته بود از خواب بیدار شدی.دردت انقدر شدید بود که حتی نمیتونستی راه برای.به زور خودتو بلند کردی و از اتاق خارج شدی از پله پایین رفتی ولی هیونجین نبود.با کار دیشبش بیشتر ازش ترسیده بودی.از پله ها پایین اومدی به خاطر درد زیاد کم مونده بود تعادلت رو از دست بدی که یکی تو رو محکم گرفت و تو بغلش فشورد.اره اون هیونجین بود...از بغلش بیرون اومدی و گفتی: هیونجین.من معذرت میخوام من کاپ خوبی برات نبودم..
۸.۲k
۰۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.