پارت ۶۰ : سمت چپش نشسته بودم .
پارت ۶۰ : سمت چپش نشسته بودم .
در باز شد و پرستار اومد تو .
یک ظرف سوپ روی میز گذاشت و رفت . کمک نایکا کردم که بلند بشه و بتونه سوپ بخوره .
غذاشو خورد ولی میدونم خیلی بی اشتها بود .
رو تخت دراز کشید . ساعت های سه بود که در باز شد و دکتر اومد تو و گفت : خب عزیزم لباستو باز کن زخمتو ببینم .
( خودم )
دکمه لباسم و باز کردم و درش اوردم .
پانسمانو خودش باز کرد و نگا کرد و گفت : باید تمیزش کنیم هرروز .
میسوخت هر دستی که میکشید روش .
بعدش گفت : سردرد نداری ؟؟من : نه ندارم ولی ضعفم بیشتر شده و سرگیجه دارم دکتر : اها...میل به خوردن غذا داری؟؟من : ن نه .
دستشو رو پیشونیم گذاشت و بعدش گفت : باید استراحت کنی .
رفت عقب و رو کرد به وی و گفت : میشه چند لحظه بیایید بیرون وی : بله حتما .
باهم رفتن بیرون . لباسمو پوشیدم و دکمه هاشو بستم .
وی اومد تو . یکم نگران بنظر میرسید .
گفتم : وی ...چیزی شده وی : نه ..چیزی نشده من : دکتر چی گفت بهت وی : امم...گفت باید تقویت کننده بخوری .
رو تخت دراز کشیدم .
میدونم یکچیزیو مخفی کرده ولی به رو خودم نیاوردم .
شب شد و چشمامو بستم و خوابیدم .
( وی )
ساعت دو و نیم بود .
سرم درد گرفته بود . حرف های دکتره توی ذهنم بلند میخوند .
با دوتا دستام دست چپشو گرفتم و یکم فشار دادم .
بیش از اندازه نگرانش بودم .
گوشیمو برداشتم و رفتم تو پیام ها .
میخواستم خودمو سرگرم کنم که حرفای دکتر از سرم بره بیرون .
( جونگ کوک )
رو تخت دراز کشیده بودم .
از ساعت پنج و نیم بیدارم .
خوابم نمیبرد . از پنجره به بیرون خیره بودم . هوا روشن شده بود و ابری بود .
این چند وقت کلا هوا ابری بوده .
گوشیمو برداشتم و رفتم تو پیام ها . رفتم تو پیام های من و وی که دیدم انلاینه .
یعنی دیشب بیدار بوده . صدای بسته شدن در اومد .
پاشدم رفتم بیرون که دیدم جیمین کافیشن پوشیده بود و کلاشو رو سرش کشیده بود .
تعجب کردم و اروم گفتم : جی جیمین خوبی؟؟جیمین : اره هوا خیلی سرده و بارون میاد من : کجا بودی ؟؟ جیمین : رفته بودم پیاده روی ...داری میری حتما لباس گرم بپوش.
شونه هاشو بالا داد و رفتم تو اتاقش .
رو مبل نشستم . تو حال سرد و ساکت بود .
با وی هماهنگ کردم که ساعت هفت من میرم پیش نایکا .
ساعت شیش و نیم بود .
پاشدم و یک لباس بافتنی استین بلند سفید پوشیدم با یک پالتو آبی و حرکت کردم سمت بیمارستان .
وسط راه یک دسته گل گرفتم و رفتم بیمارستان .
رفتم تو بیمارستان و سمت اتاقش رفتم .
رفتم تو اتاقش که دیدم دکتر بالا سرشه . رفتم سمت نایکا .
پوستش سفید بود و لاغر شده بود .
گفتم : آقای دکتر حالش خوبه ؟؟ دکتر : ایشون وضعیت قلبشون و بدنیشون خیلی ضعیف شده و فشار خونشون خیلی پایین اومده و بیهوش شدن و هرلحظه امکان کما رفتنشون هست .
شوکه شدم . یعنی چی !!
ی یعنی نایکا
فصل ۲
در باز شد و پرستار اومد تو .
یک ظرف سوپ روی میز گذاشت و رفت . کمک نایکا کردم که بلند بشه و بتونه سوپ بخوره .
غذاشو خورد ولی میدونم خیلی بی اشتها بود .
رو تخت دراز کشید . ساعت های سه بود که در باز شد و دکتر اومد تو و گفت : خب عزیزم لباستو باز کن زخمتو ببینم .
( خودم )
دکمه لباسم و باز کردم و درش اوردم .
پانسمانو خودش باز کرد و نگا کرد و گفت : باید تمیزش کنیم هرروز .
میسوخت هر دستی که میکشید روش .
بعدش گفت : سردرد نداری ؟؟من : نه ندارم ولی ضعفم بیشتر شده و سرگیجه دارم دکتر : اها...میل به خوردن غذا داری؟؟من : ن نه .
دستشو رو پیشونیم گذاشت و بعدش گفت : باید استراحت کنی .
رفت عقب و رو کرد به وی و گفت : میشه چند لحظه بیایید بیرون وی : بله حتما .
باهم رفتن بیرون . لباسمو پوشیدم و دکمه هاشو بستم .
وی اومد تو . یکم نگران بنظر میرسید .
گفتم : وی ...چیزی شده وی : نه ..چیزی نشده من : دکتر چی گفت بهت وی : امم...گفت باید تقویت کننده بخوری .
رو تخت دراز کشیدم .
میدونم یکچیزیو مخفی کرده ولی به رو خودم نیاوردم .
شب شد و چشمامو بستم و خوابیدم .
( وی )
ساعت دو و نیم بود .
سرم درد گرفته بود . حرف های دکتره توی ذهنم بلند میخوند .
با دوتا دستام دست چپشو گرفتم و یکم فشار دادم .
بیش از اندازه نگرانش بودم .
گوشیمو برداشتم و رفتم تو پیام ها .
میخواستم خودمو سرگرم کنم که حرفای دکتر از سرم بره بیرون .
( جونگ کوک )
رو تخت دراز کشیده بودم .
از ساعت پنج و نیم بیدارم .
خوابم نمیبرد . از پنجره به بیرون خیره بودم . هوا روشن شده بود و ابری بود .
این چند وقت کلا هوا ابری بوده .
گوشیمو برداشتم و رفتم تو پیام ها . رفتم تو پیام های من و وی که دیدم انلاینه .
یعنی دیشب بیدار بوده . صدای بسته شدن در اومد .
پاشدم رفتم بیرون که دیدم جیمین کافیشن پوشیده بود و کلاشو رو سرش کشیده بود .
تعجب کردم و اروم گفتم : جی جیمین خوبی؟؟جیمین : اره هوا خیلی سرده و بارون میاد من : کجا بودی ؟؟ جیمین : رفته بودم پیاده روی ...داری میری حتما لباس گرم بپوش.
شونه هاشو بالا داد و رفتم تو اتاقش .
رو مبل نشستم . تو حال سرد و ساکت بود .
با وی هماهنگ کردم که ساعت هفت من میرم پیش نایکا .
ساعت شیش و نیم بود .
پاشدم و یک لباس بافتنی استین بلند سفید پوشیدم با یک پالتو آبی و حرکت کردم سمت بیمارستان .
وسط راه یک دسته گل گرفتم و رفتم بیمارستان .
رفتم تو بیمارستان و سمت اتاقش رفتم .
رفتم تو اتاقش که دیدم دکتر بالا سرشه . رفتم سمت نایکا .
پوستش سفید بود و لاغر شده بود .
گفتم : آقای دکتر حالش خوبه ؟؟ دکتر : ایشون وضعیت قلبشون و بدنیشون خیلی ضعیف شده و فشار خونشون خیلی پایین اومده و بیهوش شدن و هرلحظه امکان کما رفتنشون هست .
شوکه شدم . یعنی چی !!
ی یعنی نایکا
فصل ۲
۴۳.۲k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.