سه پارتی نامجون
بازم باید میرفتم جایی که اون بود !
باید دوباره میدیدمش و اون همه خاطره زنده میشد !
شاید اگه میدونستم اونم همین جا قبول شده حتی ترک تحصیل میکردم اما فقط هیچوقت نمیدیدمش!...هردفعه که نگاهم به نگاهش میافتاد به سختی سعی میکردم جوری وانمود کنم که انگار یه غریبهست...غریبهای که همه چیز من بود ! غربیهای که از چشماش میتونستم حالش رو بخونم ! غریبهای که آشناترین بود.....
شانس آوردم ! فقط پنج دقیقه به شروع کلاس مونده بود...سریع در رو باز کردم...آب دهنم رو قورت دادم و رفتم تا بشینم....از که کنارش رد شدم...با تعجب نگام میکرد....البته حق داشت ! انقدر دویده بودم که تمام تنم عرق بود...لبام خشک خشک شده بود...سر جام نشستمو چند ثانیه سرم رو روی میز گذاشتم...احساس تشنگی شدید کردم...انقدر وقت نداشتم که آب بگیرم...پس کل کلاس رو آنالیز کردم که ببینم کی آب داره.....یعنی واقعا هیچکس آب نداره ! اینا چجوری زند....داشتم به این فکر میکردم که چشمم بهش خورد ! بین این جمع فقط اون آب داشت؟....غرورم خیلی داشت جلوم رو میگرفت که نرم...ولی انقدر الان تشنم بود که احساس غرور رو پس زدم...
جرئتم رو جمع کردم و به سمتش رفتم....بالا سرش وایسادم که سرش رو بلند کرد و چندبار پشت سر هم پلک زد و بهم نگاه کرد و گفت : امم...چیزی میخوای ؟.....
لعنت بهت کیم نامجون ! لعنت بهت که انقدر همیشه مجهزی ! لعنت بهت که بین این جمع فقط تو آب داری !.....سعی کردم عادی نگاش کنم و هول نشم....اون فقط یه آدم معمولی بود...نه اکسم که هزار جور خاطره باهاش دارم ! فقط و فقط یه آدم معمولی.... : میتونی یکم آب بهم بدی ؟ یه نگاه به بطری آبش انداخت و بعد دوباره با یه لبخند خیلی خیلی محو ریز نگام کرد : اوو...حتما !.....اون فقط یه آدم معمولی بود...البته آدم معمولیای که لبخنده به این ریزیش باعث لبخند ناخداگاه منم شد.....
در بطریش رو باز کرد و به سمتم گرفت....جوری آب میخوردم که انگار یه هفته بود از آب دور بودم....متوجه نگاه متعجبش شدم...بطری رو بهش پس دادم...وقتی نگاش کردم یه خنده ریز کرد و زیر لب گفت : مگه چند روزه آب نخوردی دختر.....نمیخواستم نشون بدم که حرفش رو شنیدم....پس فقط گفتم : ممنون .
استاد وارد کلاس شد و منم با ورودش به سمت جام حرکت کردم....یه ربع تا زنگ مونده که یهو استاد چیزی رو اعلام کرد : خب خب...پروژهی دونفره دارید ! که تا پس فردا میخوامش ! گروهاتونم خودم مشخص میکنم....بازم پروژه ؟ خسته شدم دیگه....یهو شنیدم که استاد صدام کرد ، جواب دادم : بله استاد ؟ یه نگاه به دفترش کرد و گفت : تو با کیم نامجونی ! هان ! منظورش چیه با اونم ؟ من نمیتونم....اما چارهای نداشتم.... : متوجه شدم استاد....
ادامه دارد....
باید دوباره میدیدمش و اون همه خاطره زنده میشد !
شاید اگه میدونستم اونم همین جا قبول شده حتی ترک تحصیل میکردم اما فقط هیچوقت نمیدیدمش!...هردفعه که نگاهم به نگاهش میافتاد به سختی سعی میکردم جوری وانمود کنم که انگار یه غریبهست...غریبهای که همه چیز من بود ! غربیهای که از چشماش میتونستم حالش رو بخونم ! غریبهای که آشناترین بود.....
شانس آوردم ! فقط پنج دقیقه به شروع کلاس مونده بود...سریع در رو باز کردم...آب دهنم رو قورت دادم و رفتم تا بشینم....از که کنارش رد شدم...با تعجب نگام میکرد....البته حق داشت ! انقدر دویده بودم که تمام تنم عرق بود...لبام خشک خشک شده بود...سر جام نشستمو چند ثانیه سرم رو روی میز گذاشتم...احساس تشنگی شدید کردم...انقدر وقت نداشتم که آب بگیرم...پس کل کلاس رو آنالیز کردم که ببینم کی آب داره.....یعنی واقعا هیچکس آب نداره ! اینا چجوری زند....داشتم به این فکر میکردم که چشمم بهش خورد ! بین این جمع فقط اون آب داشت؟....غرورم خیلی داشت جلوم رو میگرفت که نرم...ولی انقدر الان تشنم بود که احساس غرور رو پس زدم...
جرئتم رو جمع کردم و به سمتش رفتم....بالا سرش وایسادم که سرش رو بلند کرد و چندبار پشت سر هم پلک زد و بهم نگاه کرد و گفت : امم...چیزی میخوای ؟.....
لعنت بهت کیم نامجون ! لعنت بهت که انقدر همیشه مجهزی ! لعنت بهت که بین این جمع فقط تو آب داری !.....سعی کردم عادی نگاش کنم و هول نشم....اون فقط یه آدم معمولی بود...نه اکسم که هزار جور خاطره باهاش دارم ! فقط و فقط یه آدم معمولی.... : میتونی یکم آب بهم بدی ؟ یه نگاه به بطری آبش انداخت و بعد دوباره با یه لبخند خیلی خیلی محو ریز نگام کرد : اوو...حتما !.....اون فقط یه آدم معمولی بود...البته آدم معمولیای که لبخنده به این ریزیش باعث لبخند ناخداگاه منم شد.....
در بطریش رو باز کرد و به سمتم گرفت....جوری آب میخوردم که انگار یه هفته بود از آب دور بودم....متوجه نگاه متعجبش شدم...بطری رو بهش پس دادم...وقتی نگاش کردم یه خنده ریز کرد و زیر لب گفت : مگه چند روزه آب نخوردی دختر.....نمیخواستم نشون بدم که حرفش رو شنیدم....پس فقط گفتم : ممنون .
استاد وارد کلاس شد و منم با ورودش به سمت جام حرکت کردم....یه ربع تا زنگ مونده که یهو استاد چیزی رو اعلام کرد : خب خب...پروژهی دونفره دارید ! که تا پس فردا میخوامش ! گروهاتونم خودم مشخص میکنم....بازم پروژه ؟ خسته شدم دیگه....یهو شنیدم که استاد صدام کرد ، جواب دادم : بله استاد ؟ یه نگاه به دفترش کرد و گفت : تو با کیم نامجونی ! هان ! منظورش چیه با اونم ؟ من نمیتونم....اما چارهای نداشتم.... : متوجه شدم استاد....
ادامه دارد....
۵.۳k
۰۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.