داستان هیونلیکس(علامت لیکس+ علامت هیون-) داستان SunRise ط
داستان هیونلیکس(علامت لیکس+ علامت هیون-) داستان SunRise طلوع خورشیدp3
روزی شده بود که هیون کاغذی و قرصی توی اتاق فلیکس پیدا کرده بود
فلیکس هنوز خواب بود که هیون با یه ضربه ی محکم بیدارش کرد
+چ... چ... چرا میزنی؟
-دلیل شو خوب میدونی
و قرص و کاغذ رو بهش نشون داد
-اینا چیه؟! سعی میکنی خودتو بکشی؟! دیوونه ای؟!
و دوباره محکم تر از قبل زدتش
+ه... ه... هیون.... من...
فلیکس از جاش پاشد و از هیون فاصله گرفت
+نمیدونستم حتی منم میزنی... انقدر عقلت...
و هیون حرفش رو قط کرد
-تو عقل نداری! تو داری خودتو میکشی! نه من!
هیون رفت و روی مبل دراز کشید، فلیکس با ترسی عمیق نگاهش میکرد و دراخر فلیکس یدونه قرص برداشت و خورد
هیون تاجایی که میتونست خودش رو آروم کرد
هیون فلیکس رو خیلی زود بیدار کرده بود و قلیکس دم پنجره میتونست طلوع خورشید رو ببینه، فلیکس به خورشیدی که داشت بالا میومد خیره شد و لبخندی بر روی لبش نشت
فلیکس خیالتی شده بود... و به خودش و آیومی فکر کرد که قبل از هیون باهم بودن... طلوع خورشید و حرف های زیبا
فلیکس یادش بود و به حرف های آیومی که تو ذهنش مونده بود گوش میکرد
ساحلی که جلوی خونه ی خودشون بود، خودش و آیومی لب ساحل... بغل هم... نگاه کرد به خورشید
و فلیکس قطره اشکش ریخت و باعث شد که فلیکس بخواد بره و حتی از پیش هیون... دوست پسرش
تمام چیزهایی که بین آیومی و دوست پسر جدیدش هست فلیکس رو رنج میداد، هیون به پیش فلیکس اومد و از پشت بغلش کرد
-نمیخام از دستت بدم، پس لطفا لطفا قرص نخور
فلیکس سرش رو به نشانه ی علامت تایید تکون داد
هیون تمام ضربه ها، تمام دعوا ها رو برای فلیکس جبران کرد.
ولی فلیکس به هیون گوش نداد و هنوز قرص میخورد، این قرص خوردن رو برای یه ماه ادامه داد که باعث دعوای های بیشتر هیون و لیکس میشد، و فلیکس دوباره قرص خورد ولی این دفعه... فلیکس...
ادامه برای پارت بعدیییی
روزی شده بود که هیون کاغذی و قرصی توی اتاق فلیکس پیدا کرده بود
فلیکس هنوز خواب بود که هیون با یه ضربه ی محکم بیدارش کرد
+چ... چ... چرا میزنی؟
-دلیل شو خوب میدونی
و قرص و کاغذ رو بهش نشون داد
-اینا چیه؟! سعی میکنی خودتو بکشی؟! دیوونه ای؟!
و دوباره محکم تر از قبل زدتش
+ه... ه... هیون.... من...
فلیکس از جاش پاشد و از هیون فاصله گرفت
+نمیدونستم حتی منم میزنی... انقدر عقلت...
و هیون حرفش رو قط کرد
-تو عقل نداری! تو داری خودتو میکشی! نه من!
هیون رفت و روی مبل دراز کشید، فلیکس با ترسی عمیق نگاهش میکرد و دراخر فلیکس یدونه قرص برداشت و خورد
هیون تاجایی که میتونست خودش رو آروم کرد
هیون فلیکس رو خیلی زود بیدار کرده بود و قلیکس دم پنجره میتونست طلوع خورشید رو ببینه، فلیکس به خورشیدی که داشت بالا میومد خیره شد و لبخندی بر روی لبش نشت
فلیکس خیالتی شده بود... و به خودش و آیومی فکر کرد که قبل از هیون باهم بودن... طلوع خورشید و حرف های زیبا
فلیکس یادش بود و به حرف های آیومی که تو ذهنش مونده بود گوش میکرد
ساحلی که جلوی خونه ی خودشون بود، خودش و آیومی لب ساحل... بغل هم... نگاه کرد به خورشید
و فلیکس قطره اشکش ریخت و باعث شد که فلیکس بخواد بره و حتی از پیش هیون... دوست پسرش
تمام چیزهایی که بین آیومی و دوست پسر جدیدش هست فلیکس رو رنج میداد، هیون به پیش فلیکس اومد و از پشت بغلش کرد
-نمیخام از دستت بدم، پس لطفا لطفا قرص نخور
فلیکس سرش رو به نشانه ی علامت تایید تکون داد
هیون تمام ضربه ها، تمام دعوا ها رو برای فلیکس جبران کرد.
ولی فلیکس به هیون گوش نداد و هنوز قرص میخورد، این قرص خوردن رو برای یه ماه ادامه داد که باعث دعوای های بیشتر هیون و لیکس میشد، و فلیکس دوباره قرص خورد ولی این دفعه... فلیکس...
ادامه برای پارت بعدیییی
۳.۵k
۰۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.