pawn/ادامه پارت ۱۷۰
تهیونگ از روی زمین پاشد... انگشتش سوزش داشت ولی به لطف مست بودنش زیاد حواسش به اون نبود...
با اینکه همش به چپ و راست تلو میخورد ولی سعی کرد تعادلشو حفظ کنه...
ا/ت پشت سرش و با فاصله کم راه میرفت تا مراقبش باشه...
تهیونگ مدام به هر طرف کشیده میشد و تعادلشو از دست میداد...
وقتی نزدیک اتاقش رسید ا/ت گفت: مراقب باش... دوتا پله جلوت هست....
تهیونگ پاشو روی پله گذاشت اما سُر خورد... چیزی نمونده بود بیفته که ا/ت محکم دستاشو دور کمرش حلقه کرد و بغلش کرد...
تهیونگ خودشو حفظ کرد... ا/ت سریع دستاشو از دور تهیونگ باز کرد و میخواست ازش فاصله بگیره که تهیونگ اجازه نداد...
هلش داد و پشتش رو به دیوار زد...
ا/ت شوک شده بود... شایدم خوشش اومده بود...
به هر حال سکوت کرد...
تهیونگ دستشو لرزون و با ترس بالا آورد و روی صورت ا/ت گذاشت...
نفسای پرحرارتش به صورت ا/ت میخورد...
دست دیگشو کنار ا/ت روی دیوار زده بود...
نگاهش روی لبای درشت و قلوه ای ا/ت ایستاد... دل دل میکرد برای چشیدن دوبارشون...
سرشو آروم جلو برد...
ا/ت سرشو به سمت دیگه ای کج کرد...
تهیونگ با دیدن این واکنش ا/ت سرشو عقب کشید...
تهیونگ: باشه... فهمیدم نمیخوای...
ولی... گاهی اوقات انقد دلم برات تنگ میشه که دلم میخواد بدون اینکه ملاحظتو کنم بیام بغلت کنم و انقد ببوسمت که دلتنگیم برطرف شه... اما... نمیخوام بازم ناراحتت کنم...
ا/ت بغض کرد... از لحن تهیونگ خوب حس میکرد که حرفاش چقدر واقعیه...
آب دهنشو قورت داد... سعی کرد صداش نلرزه...
ا/ت: صبح باید زود بیدار شم... بزار برم...
تهیونگ چن ثانیه به چشماش نگاه کرد... انگار هنوزم منتظر یه حرکت مثبت از سمت ا/ت بود... اما وقتی دید بی فایدس آروم دستاشو از اطرافش برداشت...
سرشو تکون داد...
تهیونگ: باشه....
و ا/ت رفت...
با اینکه همش به چپ و راست تلو میخورد ولی سعی کرد تعادلشو حفظ کنه...
ا/ت پشت سرش و با فاصله کم راه میرفت تا مراقبش باشه...
تهیونگ مدام به هر طرف کشیده میشد و تعادلشو از دست میداد...
وقتی نزدیک اتاقش رسید ا/ت گفت: مراقب باش... دوتا پله جلوت هست....
تهیونگ پاشو روی پله گذاشت اما سُر خورد... چیزی نمونده بود بیفته که ا/ت محکم دستاشو دور کمرش حلقه کرد و بغلش کرد...
تهیونگ خودشو حفظ کرد... ا/ت سریع دستاشو از دور تهیونگ باز کرد و میخواست ازش فاصله بگیره که تهیونگ اجازه نداد...
هلش داد و پشتش رو به دیوار زد...
ا/ت شوک شده بود... شایدم خوشش اومده بود...
به هر حال سکوت کرد...
تهیونگ دستشو لرزون و با ترس بالا آورد و روی صورت ا/ت گذاشت...
نفسای پرحرارتش به صورت ا/ت میخورد...
دست دیگشو کنار ا/ت روی دیوار زده بود...
نگاهش روی لبای درشت و قلوه ای ا/ت ایستاد... دل دل میکرد برای چشیدن دوبارشون...
سرشو آروم جلو برد...
ا/ت سرشو به سمت دیگه ای کج کرد...
تهیونگ با دیدن این واکنش ا/ت سرشو عقب کشید...
تهیونگ: باشه... فهمیدم نمیخوای...
ولی... گاهی اوقات انقد دلم برات تنگ میشه که دلم میخواد بدون اینکه ملاحظتو کنم بیام بغلت کنم و انقد ببوسمت که دلتنگیم برطرف شه... اما... نمیخوام بازم ناراحتت کنم...
ا/ت بغض کرد... از لحن تهیونگ خوب حس میکرد که حرفاش چقدر واقعیه...
آب دهنشو قورت داد... سعی کرد صداش نلرزه...
ا/ت: صبح باید زود بیدار شم... بزار برم...
تهیونگ چن ثانیه به چشماش نگاه کرد... انگار هنوزم منتظر یه حرکت مثبت از سمت ا/ت بود... اما وقتی دید بی فایدس آروم دستاشو از اطرافش برداشت...
سرشو تکون داد...
تهیونگ: باشه....
و ا/ت رفت...
۴۰.۶k
۰۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.