p1 شکوفه گیلاس من :)
با صدای زنگ موبایل از خواب پریدم
چند ثانیه طول کشید تا به خودم بیام و زنگ رو قطع کنم
دوباره چشمامو بسته بودم که یک دفعه یادم افتاد امروز کلاس دارم
به ساعت نگاه کردم تازه دیرم کرده بودم
با عجله از تخت پریدم پایین و موهامو بالا بستم
گوشیو برداشتم و به سوهی زنگ زدم
مطمئن بودم که اونم کلاس امروز رو فراموش کرده
گوشی رو بر نداشت
زود لباس پوشیدمو به طبقه پایین رفتم
مامان داشت ظرف های صبحانه رو جمع می کرد
مثل همیشه من رو برای صبحانه بیدار نکرده بود
مامان داد زد:چرا انقدر عجله داری دختر
بدون اینکه جوابی به سوالش بدم از خونه زدم بیرون
خداروشکر که خونه سوهی دقیقا بغل خونه ماست
در رو محکم زدم مامان سوهی خیلی سریع در رو باز کرد و پرسید: چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
گفتم : خاله ما خیلی دیرمون شده سوهی کجاست؟
گفت : اونم تازه یادش افتاده کلاس داره و خندید
سوهی با عجله از پله ها اومد پایین و تا منو دید داد زد: باز هم سر کلاس استاد اینگ دیر کردیم فکر کنم دیگه تو کلاس راهمون نده.
با عجله از مامان سوهی خداحافظی کردیم.
من و سوهی دوستای دوران بچگی همیم و همیشه با هم بودیم
البته ما یه نسبت فامیلی دوری هم داریم اما ترجیح میدیم بگیم دوستای دوران بچگی هستیم.
تا خود دانشگاه رو دوییدیم چون مطمئن بودیم برای اتوبوس هم دیر کردیم.
همین که وارد محوطه دانشگاه شدیم صدای نابی رو شنیدیم
نابی داشت به سمتمون می دویید تا بهمون برسه
نابی نفس نفس زنان بهمون رسید و نمی تونست حرف بزنه ا.ت نگران شد و پرسید : خوبی ؟ چیزی شده ؟
نابی : وایییی چرا انقد سریع راه میرید انگار دنبالتون کردن
سو هی : وایی نابی کارتو بگو کلاسمون دیر شد
نابی بعد از چند ثانیه گفت : امشب تولدمه اینم کارت دعوتش باید بیاید
چند قدم دور تر شد و گفت :اه راستی داشت یادم میرفت کارت باید همراهتون باشه تا راهتون بدن داخل میبینمتون و با عجله به سمت بیرون محوطه دانشگاه دوید
من و سوهی ، نابی رو اولین بار بعد امتحان کنکور وقتی که حالش بد شده بود و از حال رفته بود دیدیم و بهش کمک کردیم
حالا هم دوستای صمیمی شدیم
من و سوهی قرار گذاشتیم که بعد دانشگاه خونه سوهی برای مهمونی امشب حاضر بشیم
چند ساعت بعد خونه سوهی :
ا.ت : مطمعنی این یکی بهتر نیست
سوهی با داد گفت : نههههه همین یکی خوبه تولد نابیه ها نه بابابزرگت
باید یه چیزی بپوشی که بدرخشی
ا.ت : آخه ...
مامان سوهی اومد داخل اتاق و با دیدن دخترا با اون لباسا شوکه شد و گفت : چه خوشگل کردین! خبریه؟
سوهی داد زد : مامان به این دختر بفهمون اینی که تنشه خیلی خوشگله تره
مامان سوهی گفت : رنگ مشکی برای دو تا دختر زیبایی مثل شما بهترین انتخابه
سوهی به ا.ت پوزخندی زد و ا.ت هم برای سوهی اَدا در آورد
بعد از اینکه حاضر شدن مامان سوهی اونا رو رسوند
از بیرون صدای آهنگ و سر و صدای مهمونا به گوش می رسید
سوهی و ا.ت از ماشین پیاده شدن و به سمت نگهبان رفتن
نگهبان از اون ها خواست کارتشون رو نشون بدن و براشون در رو باز کرد
همین که در باز شد سوهی گفت: واقعا نابی اینجا زندگی می کنه
ا.ت : خیلی خوشگله و وارد عمارت شدن ...
فالو کن گمم نکنی :)
#شوگا #جین #نامجون #جیهوپ #جیمین #تهیونگ #جونگ_کوک #اسکیز #هیونجین #فلیکس #چان #چانگبین #لینو #هان #سونگمین #جونگین #بلک_پینک #جنی #لیسا #رزی #جیسو #جنلیسا
#بی_تی_اس
چند ثانیه طول کشید تا به خودم بیام و زنگ رو قطع کنم
دوباره چشمامو بسته بودم که یک دفعه یادم افتاد امروز کلاس دارم
به ساعت نگاه کردم تازه دیرم کرده بودم
با عجله از تخت پریدم پایین و موهامو بالا بستم
گوشیو برداشتم و به سوهی زنگ زدم
مطمئن بودم که اونم کلاس امروز رو فراموش کرده
گوشی رو بر نداشت
زود لباس پوشیدمو به طبقه پایین رفتم
مامان داشت ظرف های صبحانه رو جمع می کرد
مثل همیشه من رو برای صبحانه بیدار نکرده بود
مامان داد زد:چرا انقدر عجله داری دختر
بدون اینکه جوابی به سوالش بدم از خونه زدم بیرون
خداروشکر که خونه سوهی دقیقا بغل خونه ماست
در رو محکم زدم مامان سوهی خیلی سریع در رو باز کرد و پرسید: چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
گفتم : خاله ما خیلی دیرمون شده سوهی کجاست؟
گفت : اونم تازه یادش افتاده کلاس داره و خندید
سوهی با عجله از پله ها اومد پایین و تا منو دید داد زد: باز هم سر کلاس استاد اینگ دیر کردیم فکر کنم دیگه تو کلاس راهمون نده.
با عجله از مامان سوهی خداحافظی کردیم.
من و سوهی دوستای دوران بچگی همیم و همیشه با هم بودیم
البته ما یه نسبت فامیلی دوری هم داریم اما ترجیح میدیم بگیم دوستای دوران بچگی هستیم.
تا خود دانشگاه رو دوییدیم چون مطمئن بودیم برای اتوبوس هم دیر کردیم.
همین که وارد محوطه دانشگاه شدیم صدای نابی رو شنیدیم
نابی داشت به سمتمون می دویید تا بهمون برسه
نابی نفس نفس زنان بهمون رسید و نمی تونست حرف بزنه ا.ت نگران شد و پرسید : خوبی ؟ چیزی شده ؟
نابی : وایییی چرا انقد سریع راه میرید انگار دنبالتون کردن
سو هی : وایی نابی کارتو بگو کلاسمون دیر شد
نابی بعد از چند ثانیه گفت : امشب تولدمه اینم کارت دعوتش باید بیاید
چند قدم دور تر شد و گفت :اه راستی داشت یادم میرفت کارت باید همراهتون باشه تا راهتون بدن داخل میبینمتون و با عجله به سمت بیرون محوطه دانشگاه دوید
من و سوهی ، نابی رو اولین بار بعد امتحان کنکور وقتی که حالش بد شده بود و از حال رفته بود دیدیم و بهش کمک کردیم
حالا هم دوستای صمیمی شدیم
من و سوهی قرار گذاشتیم که بعد دانشگاه خونه سوهی برای مهمونی امشب حاضر بشیم
چند ساعت بعد خونه سوهی :
ا.ت : مطمعنی این یکی بهتر نیست
سوهی با داد گفت : نههههه همین یکی خوبه تولد نابیه ها نه بابابزرگت
باید یه چیزی بپوشی که بدرخشی
ا.ت : آخه ...
مامان سوهی اومد داخل اتاق و با دیدن دخترا با اون لباسا شوکه شد و گفت : چه خوشگل کردین! خبریه؟
سوهی داد زد : مامان به این دختر بفهمون اینی که تنشه خیلی خوشگله تره
مامان سوهی گفت : رنگ مشکی برای دو تا دختر زیبایی مثل شما بهترین انتخابه
سوهی به ا.ت پوزخندی زد و ا.ت هم برای سوهی اَدا در آورد
بعد از اینکه حاضر شدن مامان سوهی اونا رو رسوند
از بیرون صدای آهنگ و سر و صدای مهمونا به گوش می رسید
سوهی و ا.ت از ماشین پیاده شدن و به سمت نگهبان رفتن
نگهبان از اون ها خواست کارتشون رو نشون بدن و براشون در رو باز کرد
همین که در باز شد سوهی گفت: واقعا نابی اینجا زندگی می کنه
ا.ت : خیلی خوشگله و وارد عمارت شدن ...
فالو کن گمم نکنی :)
#شوگا #جین #نامجون #جیهوپ #جیمین #تهیونگ #جونگ_کوک #اسکیز #هیونجین #فلیکس #چان #چانگبین #لینو #هان #سونگمین #جونگین #بلک_پینک #جنی #لیسا #رزی #جیسو #جنلیسا
#بی_تی_اس
۱.۹k
۰۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.