* * زندگی متفاوت
🐾پارت 53
#paniz
چشمام بستم تا یکم به ارامش برسم
چند لحظه ی بعد حس کردم یکی کنارمه
چشام باز کردم دیدم رضا کنارم و پتو رو انداخت رو شونه هام لبخندی به کارش زدم
پانیذ:توام بارون دوس داری
رضا:خیلی
احساس کردم سوزش سرما زیاد شده به خودم لرزیدم ولی مگه میشد این هوا رو ول کرد قشنگ نوک بینیم قرمز شده بود
رضا:بیا بریم تو سرما میخوری
پانیذ:نه هوا خوبه
سری به تاسف تکون داد
رضا:داری مث بید میلرزی بعد میگی هوا خوبه بیا بریم تو
هوفی کشیدم رفتیم تو تازه معنی گرما فهمیدیم چقد سرد بوده بیرون
رضا:میای پایین
پانیذ:نه خوبه
رصا:چراا اون موقع
پانید:چون حال ندارم ولی شام میام نترس
سری تکون داد رفت دیگه منم
شروع کردم به خوندن بقیه کتابم
عاشق کتاب خوندن بود اسم کتابش 《سم هستم بفرمایید》 کتاب خوبی بود
اصن متوجه گذر زمان نشدم کتاب برداشتم رفتم پایین سر میز شام نشستم شام مون که خوردیم نیکامیر رفتن اتاقشون مهشاد و دیانا هم گرم حرف زدن شدن مهراب و ارسلان و رضا هم رفتن اتاق کار به قول خودشون منم
رفتم رو مبل دونفر تا بقیه کتابم بخونم
داستان کتاب اینجوری بود که یه دختره روایتش میکنه و قبل با یه پسره بوده تو مدرسه با هم دیگه درس میخوندن بعد چند سال همدیگر رو تو کتاب خونه میببن و با هم دیگه گرم میگرن.........
تو اوج کتاب خوندن بودم کسی به شونم زد
رضا:خانم کتابخون بیا برو بخواب همه رفتن نمیخای بخوابی
به دوره ورم نگاه کردم کسی نبود حتی چراغ ها هم خاموش بود فقط اواژوره ها روشن بودن
پانیذ:باورت میشه وقتی کتاب میخونم متوجه گذر زمان نمیشم
رضا:معلومه برو بگیر بخواب حالا
دوتایی از پله ها رفتیم بالا هر کدوممون رفتیم اتاقمون کتاب گذاشت رو میز بغل تخت و در اخر یه تیشرت و شلوارکش هم عوص کردم بعد رفتم رو تخت خوابم نمیومد که نمیومد هعی اینور هعی اونور قشنگ 3 شب بود من هنوز نخوابیده بودم
بعد اینکه فکرم ازاد کردم کم کم خوابم میومد و در اخر رعد و برق زد
دیگه کاملا سیخ نشستم رو تخت
پانیذ:الان چه وقت رعد و برق زدن بود اخه من الان از ترس چطوری بخوابم
حس میکرد وقتی تو اتاق تاریک هستم یکی داره نگام میکنه
خیلی ترسیده بود الان اخه کسی بیدار نبود که من برم پیشش
فقط یه نفر بود اونم معلوم نبود بیدار بود یا نه
خداکنه بیدار باشه با ترس از تخت اومدن پایین رفتم جلو در اتاق رضا یعنی بیدار میمونه ناچار تقه ای به در زدم.......
#paniz
چشمام بستم تا یکم به ارامش برسم
چند لحظه ی بعد حس کردم یکی کنارمه
چشام باز کردم دیدم رضا کنارم و پتو رو انداخت رو شونه هام لبخندی به کارش زدم
پانیذ:توام بارون دوس داری
رضا:خیلی
احساس کردم سوزش سرما زیاد شده به خودم لرزیدم ولی مگه میشد این هوا رو ول کرد قشنگ نوک بینیم قرمز شده بود
رضا:بیا بریم تو سرما میخوری
پانیذ:نه هوا خوبه
سری به تاسف تکون داد
رضا:داری مث بید میلرزی بعد میگی هوا خوبه بیا بریم تو
هوفی کشیدم رفتیم تو تازه معنی گرما فهمیدیم چقد سرد بوده بیرون
رضا:میای پایین
پانیذ:نه خوبه
رصا:چراا اون موقع
پانید:چون حال ندارم ولی شام میام نترس
سری تکون داد رفت دیگه منم
شروع کردم به خوندن بقیه کتابم
عاشق کتاب خوندن بود اسم کتابش 《سم هستم بفرمایید》 کتاب خوبی بود
اصن متوجه گذر زمان نشدم کتاب برداشتم رفتم پایین سر میز شام نشستم شام مون که خوردیم نیکامیر رفتن اتاقشون مهشاد و دیانا هم گرم حرف زدن شدن مهراب و ارسلان و رضا هم رفتن اتاق کار به قول خودشون منم
رفتم رو مبل دونفر تا بقیه کتابم بخونم
داستان کتاب اینجوری بود که یه دختره روایتش میکنه و قبل با یه پسره بوده تو مدرسه با هم دیگه درس میخوندن بعد چند سال همدیگر رو تو کتاب خونه میببن و با هم دیگه گرم میگرن.........
تو اوج کتاب خوندن بودم کسی به شونم زد
رضا:خانم کتابخون بیا برو بخواب همه رفتن نمیخای بخوابی
به دوره ورم نگاه کردم کسی نبود حتی چراغ ها هم خاموش بود فقط اواژوره ها روشن بودن
پانیذ:باورت میشه وقتی کتاب میخونم متوجه گذر زمان نمیشم
رضا:معلومه برو بگیر بخواب حالا
دوتایی از پله ها رفتیم بالا هر کدوممون رفتیم اتاقمون کتاب گذاشت رو میز بغل تخت و در اخر یه تیشرت و شلوارکش هم عوص کردم بعد رفتم رو تخت خوابم نمیومد که نمیومد هعی اینور هعی اونور قشنگ 3 شب بود من هنوز نخوابیده بودم
بعد اینکه فکرم ازاد کردم کم کم خوابم میومد و در اخر رعد و برق زد
دیگه کاملا سیخ نشستم رو تخت
پانیذ:الان چه وقت رعد و برق زدن بود اخه من الان از ترس چطوری بخوابم
حس میکرد وقتی تو اتاق تاریک هستم یکی داره نگام میکنه
خیلی ترسیده بود الان اخه کسی بیدار نبود که من برم پیشش
فقط یه نفر بود اونم معلوم نبود بیدار بود یا نه
خداکنه بیدار باشه با ترس از تخت اومدن پایین رفتم جلو در اتاق رضا یعنی بیدار میمونه ناچار تقه ای به در زدم.......
۱۰.۱k
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.