خوناشام وحشی 🍷🦇
#خوناشام_وحشی 🍷🦇
Part_23
این چی بود دیگه...
تهیونگ با بد...ن خو..نی روی تخت دراز کشیدع بود...
نفس نفس میزد....
ا.ت خیلی ترسیدع بود...
از اون طرف تهیونگ ، از اون طرف هم رعد و برق قر.مزی که صداش خونه رو به لرزه در میآورد...
ا.ت سعی کرد بیخیال باشه...
لباسش رو بغلش گرفت و به سمت در رفت...
خواست در رو باز کنه...
اما فکرش پیش تهیونگ موندع بود..
با اینکه ازش میترسید...
اما به خاطر دل مهربونی که داشت...
وجدانش اجازع نمیداد تهیونگ رو اونطوری ول کنه...
با همون حو.له ای که دورش پیچیده بود..
به سمت تهیونگ میرع..
کنار تخت میشینه و لباسی که بغل گرفته بود رو کنار میزاره...
با ترس نگاهی به تهیونگ میکنه...
چشماش بسته بود . رگ های مشکی رنگش هنوز هم قابل دیدن بود مگر اینکه عصبانیتش بخوابه....
روی دستاش و گرد.نش خرا.ش داشت...
ولی روی شکمش انگار زخ.م عمی.قی بود..
ا.ت دستای ظریف و سفیدش رو روی خراش هاش دستش گذاشت و ورد رو خوند...
خراش های دستش آروم آروم بسته شد..
انگار اصلن چیزی نبوده...
مثل قبل شد...
روی گرد..نش دست گذاشت و خراش گرد..نش محو شد..
تهیونگ از درد زخ.م شکمش نا..له های آرومی میکرد...
چشماش رو بسته بود و پلک هاش رو به هم فشا.ر میداد...
همون لحظه ا.ت پیراه..ن تهیونگ رو بالا زد و آروم دستش رو روی شکمش گذاشت...
زخ.م کم کم مداوا شد..
ا.ت نگاه آرومی به تهیونگ کرد...
انگار ساکت شدع بود و کاری نمیکرد...
انگار خوابیدع بود...
آروم از سر تخت بلند شد...
که تهیونگ مچ دستش رو گرفت...
خب شرط
نداریم🙃😂
Part_23
این چی بود دیگه...
تهیونگ با بد...ن خو..نی روی تخت دراز کشیدع بود...
نفس نفس میزد....
ا.ت خیلی ترسیدع بود...
از اون طرف تهیونگ ، از اون طرف هم رعد و برق قر.مزی که صداش خونه رو به لرزه در میآورد...
ا.ت سعی کرد بیخیال باشه...
لباسش رو بغلش گرفت و به سمت در رفت...
خواست در رو باز کنه...
اما فکرش پیش تهیونگ موندع بود..
با اینکه ازش میترسید...
اما به خاطر دل مهربونی که داشت...
وجدانش اجازع نمیداد تهیونگ رو اونطوری ول کنه...
با همون حو.له ای که دورش پیچیده بود..
به سمت تهیونگ میرع..
کنار تخت میشینه و لباسی که بغل گرفته بود رو کنار میزاره...
با ترس نگاهی به تهیونگ میکنه...
چشماش بسته بود . رگ های مشکی رنگش هنوز هم قابل دیدن بود مگر اینکه عصبانیتش بخوابه....
روی دستاش و گرد.نش خرا.ش داشت...
ولی روی شکمش انگار زخ.م عمی.قی بود..
ا.ت دستای ظریف و سفیدش رو روی خراش هاش دستش گذاشت و ورد رو خوند...
خراش های دستش آروم آروم بسته شد..
انگار اصلن چیزی نبوده...
مثل قبل شد...
روی گرد..نش دست گذاشت و خراش گرد..نش محو شد..
تهیونگ از درد زخ.م شکمش نا..له های آرومی میکرد...
چشماش رو بسته بود و پلک هاش رو به هم فشا.ر میداد...
همون لحظه ا.ت پیراه..ن تهیونگ رو بالا زد و آروم دستش رو روی شکمش گذاشت...
زخ.م کم کم مداوا شد..
ا.ت نگاه آرومی به تهیونگ کرد...
انگار ساکت شدع بود و کاری نمیکرد...
انگار خوابیدع بود...
آروم از سر تخت بلند شد...
که تهیونگ مچ دستش رو گرفت...
خب شرط
نداریم🙃😂
۶۴۱
۲۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.