پادشاه سنگ دل من پارت 3
/ت لباساشو پوشید و رفت پایین
اجوما: عزیزم امدی کار اولت اینه بری توی حیاط و به گل ها آب بدی و گلبرگ هاشون رو تمیز کنی
ا/ت از این کار خوشحال بود چون ا/ت ارتباط خیلی خوبی با گیاهان و جانوران داشت و رفت توی حیاط و اول گلا رو آب داد بعد نشست پای باغچه و گلبرگ هاشون رو تمیز کرد
ویو کوک
رفتم توی حیاط که تمرین تیر اندازی کنم و دیدم ا/ت نشسته داره گلبرگ هارو تمیز میکنه لبخند خیلی زیبایی داشت با دیدن لبخند رویه لبم اومد
ویو ا/ت
نگاه سنگینی رو روم حس کردم برگشتم دیدم اربابه داشت مثل خرگوشا میخندید ولی سریع قیافه جدی شو گرفت شروع کرد ب تیر اندازی محوش شدم خیلی جذاب بود که تیرش رو طرف ی پرنده گرفت با صدای بلندی گفتم نه ولی دیر شده بود تیر به بال پرنده خورد پرنده افتاد توی دستایه من چک کردم ببینم زندس یا نه زنده بود رو به ارباب وایسادم گفتم
ا/ت: تو واقعا سنگدلی ازت بدم میاد
و رفتم تا وسایل پانسمان پیدا کنم
ویو کوک
بهم گفت ازم بدش میاد آدمای زیادی اینو بهم گفتن البته قبل مرگشون بهشون اهمیت ندادم اما با ا/ت دلم شکست چرا باید بهش اهمیت بدم
ویو ا/ت
بدو بدو رفتم تو اتاق تیر رو از توی بالش دراوردم و پانسمان کردم رفتم براش غذا و آب بیارم وقتی برشون داشتم یکه از خدمتکارا گفت
خدمتکار: اینارو برا چی میخوای؟ حیوون نگه میداری ارباب میدونه
و هی جلوتر میومد و ا/ت عقب تر میرفت
کوک: من بهش اجازه دادم
هردو از حرف اون تعجب کردن ا/ت سریع رفت بالا ولی وسط پله ها گفت
ا/ت: ممنون ارباب
ویو کوک
از حرفش خوشم اومد حس عجیبی بحش داشتم که فقط به پدر و مادرم داشتم
اجوما: عزیزم امدی کار اولت اینه بری توی حیاط و به گل ها آب بدی و گلبرگ هاشون رو تمیز کنی
ا/ت از این کار خوشحال بود چون ا/ت ارتباط خیلی خوبی با گیاهان و جانوران داشت و رفت توی حیاط و اول گلا رو آب داد بعد نشست پای باغچه و گلبرگ هاشون رو تمیز کرد
ویو کوک
رفتم توی حیاط که تمرین تیر اندازی کنم و دیدم ا/ت نشسته داره گلبرگ هارو تمیز میکنه لبخند خیلی زیبایی داشت با دیدن لبخند رویه لبم اومد
ویو ا/ت
نگاه سنگینی رو روم حس کردم برگشتم دیدم اربابه داشت مثل خرگوشا میخندید ولی سریع قیافه جدی شو گرفت شروع کرد ب تیر اندازی محوش شدم خیلی جذاب بود که تیرش رو طرف ی پرنده گرفت با صدای بلندی گفتم نه ولی دیر شده بود تیر به بال پرنده خورد پرنده افتاد توی دستایه من چک کردم ببینم زندس یا نه زنده بود رو به ارباب وایسادم گفتم
ا/ت: تو واقعا سنگدلی ازت بدم میاد
و رفتم تا وسایل پانسمان پیدا کنم
ویو کوک
بهم گفت ازم بدش میاد آدمای زیادی اینو بهم گفتن البته قبل مرگشون بهشون اهمیت ندادم اما با ا/ت دلم شکست چرا باید بهش اهمیت بدم
ویو ا/ت
بدو بدو رفتم تو اتاق تیر رو از توی بالش دراوردم و پانسمان کردم رفتم براش غذا و آب بیارم وقتی برشون داشتم یکه از خدمتکارا گفت
خدمتکار: اینارو برا چی میخوای؟ حیوون نگه میداری ارباب میدونه
و هی جلوتر میومد و ا/ت عقب تر میرفت
کوک: من بهش اجازه دادم
هردو از حرف اون تعجب کردن ا/ت سریع رفت بالا ولی وسط پله ها گفت
ا/ت: ممنون ارباب
ویو کوک
از حرفش خوشم اومد حس عجیبی بحش داشتم که فقط به پدر و مادرم داشتم
۱۱.۹k
۱۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.