pt 11
یوجین سو: چرا اینجایی تهیونگ؟
تهیونگ: او زن عمو....
یوجین سو: بخواب راحت باش...
یوجین سو: چرا تو اتاقت نمی خوابی؟
تهیونگ: نگران فردام
یوجین سو: دلت براش تنگ شده؟
تهیونگ: به خاطر همینه که تو اتاقم نمی خوابم
یوجین سو: میفهمم با اینکه تاحالا ندیدمش می تونم بفهمم چقدر دوست داشتنیه
تهیونگ: خیلی.... اون روزی که دیدمش خیلی بی پناه بود از دست پدرش فرار کرده بود و قصد داشت بره شهر یه گرگینه می خواست اذیتش کنه که رسیدم د نجاتش دادم
_ یوجین سو موهای پسر خونده اش رو نوازش می کرد و به توصیفاتش درمورد نامزدش گوش میداد و هر لحظه بیشتر دلش می خواست اون دختر رو ببینه
تهیونگ: قلبش خیلی شکسته بود دلم نیومد بزارم بره به یکی نیاز داشت که دوسش داشته باشه و ازش مراقبت کنه .
یوجین سو: درست میشه پسرم مطمئن باش اونا تقاص همه ی کاراشون رو پس میدن عزیزم
تهیونگ: احتمالا فک کرده ولش کردم فک کرده گذاشتم اون برادر حروم لقمه اش اونو ازم بگیره اون فک میکنه خیلی ترسو ام جرئت نداشتم به خاطرش بجنگم
یوجین سو: تو تا همین الانم تمام کاری که از دستت برمیومد رو انجام دادی اگه واقعا عاشقت باشه هنوز به اومدنت امید داره
تیهونگ: اگه این دفعه هم شکست بخورم چی؟
یوجین سو: باید عقشت انقدر قوی باشه که جلوی شکست خوردنت رو بگیره
تهیونگ: من می ترسم زن عمو...(بغض)
یوجین سو: اون موقع که مادرت مرد جونگ کوک کنار قبرش زانو زده بود و گریه میکرد....همه فهمیدن چقدر شکسته شده ولی تو کنار برادرت ایستاده بودی و شاخه رزی رو که براش چیده بود پشتت نگه داشته بودی و خم شدی و اونو رو قبر گذاشتی و به برادرت کمک کردی بلند شه؛ همون موقع متوجه شدم که دیگه هیچ خطری نمی تونه از قلعه رو تحدید کنه چون پسری مثل تو قراره پادشاهش باشه...
تهیونگ: می تونم یه چیزی ازتون بخوام؟
یوجین سو: بگو پسرم...
من اگه فردا شب ا.ت زو نجات بدم اخر همین هفته باهاش ازدواج میکنم ولی...
یوجین سو: ولی چی؟
تهیونگ: من و جونگ کوک کسی رو نداریم که تو جایگاه مادر داماد بشینه
_ همین که جمله اش رو تموم شد سوزش شدیدی رو پشت گردنش احساس کرد و باعث شد صورتش رو جمع کنه
یوجین سو: پدرسوخته مگه من اینجا چوب خشکم؟؟؟ پنج سال تو این قلعه جای مادرت نبودم که الان برگردی به من بگی کسی نیست جای مادرم بشینه
تهیونگ: آخ زن عمو می خواستم ازتون بخوام شما اینکار رو بکنید خب...
یوجین سو: پسره ی....خیلی خب بگیر بخواب دیگه فردا روز مهمیه
_ و همین جور که از تهیونگ دور می شد ادامه داد
یوجین سو: من می خوام زودتر عروسمو ببینم....
تهیونگ: او زن عمو....
یوجین سو: بخواب راحت باش...
یوجین سو: چرا تو اتاقت نمی خوابی؟
تهیونگ: نگران فردام
یوجین سو: دلت براش تنگ شده؟
تهیونگ: به خاطر همینه که تو اتاقم نمی خوابم
یوجین سو: میفهمم با اینکه تاحالا ندیدمش می تونم بفهمم چقدر دوست داشتنیه
تهیونگ: خیلی.... اون روزی که دیدمش خیلی بی پناه بود از دست پدرش فرار کرده بود و قصد داشت بره شهر یه گرگینه می خواست اذیتش کنه که رسیدم د نجاتش دادم
_ یوجین سو موهای پسر خونده اش رو نوازش می کرد و به توصیفاتش درمورد نامزدش گوش میداد و هر لحظه بیشتر دلش می خواست اون دختر رو ببینه
تهیونگ: قلبش خیلی شکسته بود دلم نیومد بزارم بره به یکی نیاز داشت که دوسش داشته باشه و ازش مراقبت کنه .
یوجین سو: درست میشه پسرم مطمئن باش اونا تقاص همه ی کاراشون رو پس میدن عزیزم
تهیونگ: احتمالا فک کرده ولش کردم فک کرده گذاشتم اون برادر حروم لقمه اش اونو ازم بگیره اون فک میکنه خیلی ترسو ام جرئت نداشتم به خاطرش بجنگم
یوجین سو: تو تا همین الانم تمام کاری که از دستت برمیومد رو انجام دادی اگه واقعا عاشقت باشه هنوز به اومدنت امید داره
تیهونگ: اگه این دفعه هم شکست بخورم چی؟
یوجین سو: باید عقشت انقدر قوی باشه که جلوی شکست خوردنت رو بگیره
تهیونگ: من می ترسم زن عمو...(بغض)
یوجین سو: اون موقع که مادرت مرد جونگ کوک کنار قبرش زانو زده بود و گریه میکرد....همه فهمیدن چقدر شکسته شده ولی تو کنار برادرت ایستاده بودی و شاخه رزی رو که براش چیده بود پشتت نگه داشته بودی و خم شدی و اونو رو قبر گذاشتی و به برادرت کمک کردی بلند شه؛ همون موقع متوجه شدم که دیگه هیچ خطری نمی تونه از قلعه رو تحدید کنه چون پسری مثل تو قراره پادشاهش باشه...
تهیونگ: می تونم یه چیزی ازتون بخوام؟
یوجین سو: بگو پسرم...
من اگه فردا شب ا.ت زو نجات بدم اخر همین هفته باهاش ازدواج میکنم ولی...
یوجین سو: ولی چی؟
تهیونگ: من و جونگ کوک کسی رو نداریم که تو جایگاه مادر داماد بشینه
_ همین که جمله اش رو تموم شد سوزش شدیدی رو پشت گردنش احساس کرد و باعث شد صورتش رو جمع کنه
یوجین سو: پدرسوخته مگه من اینجا چوب خشکم؟؟؟ پنج سال تو این قلعه جای مادرت نبودم که الان برگردی به من بگی کسی نیست جای مادرم بشینه
تهیونگ: آخ زن عمو می خواستم ازتون بخوام شما اینکار رو بکنید خب...
یوجین سو: پسره ی....خیلی خب بگیر بخواب دیگه فردا روز مهمیه
_ و همین جور که از تهیونگ دور می شد ادامه داد
یوجین سو: من می خوام زودتر عروسمو ببینم....
۷۶۸
۱۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.