رمان سلطنت بی رحم
رمان سلطنت بی رحم
پارت 5
آنائل همونجوری که رویه تخت اش نشسته بود اشک هایش را با پشته دستش اش پاک کرد و با خودش گفت
آنائل : آنائل ملوین زندگی تو همین هست باید قبولش کنی
همینکه این حرف را زد در زیر زمین با شتاب باز شد ماتیاس با نفس نفس وارده زیر زمین شد آنائل نگران سمتش رفت تا خواست حرفی بزنه ماتیاس دست اش را گرفت
ماتیاس : همراهم بیا
آنائل نگران گفت
آنائل : چشیده
ماتیاس بدون حرف زدنی آنائل را دنباله خود اش کشاند
آنائل همش بهش میگفت تا چشیده چه اتفاقی افتاده اما ماتیاس چیزی نمی گفت فقط با عجله راه میرفت از زیر زمین خارج شدن و به سمته پشته قصر میرفتن
آنائل با تعجب به دور و بر نگاه میکرد خیلی شکه شده بود
به قصر و درخت هایی که بزرگ آن قصر خیره شده بود حتا به خواب هم همچین جا هوایی را ندیده بود یعنی این واقعیت داشت دختری که شاه دوخت اینجا بود ولی حتا اینجا را به خواب هم ندیده بود
آنائل : ای این جا
ماتیاس از قصر بیرون رفت بیرون از قصر دسته آنائل را ول کرد
آنائل : چرا من را اینجا آوردی
ماتیاس : آنائل تو باید از اینجا بروی
آنائل : من کجا بروم من از اینجا نمی روم
ماتیاس شانه های آنائل را گرفت و با استرس و صدای بلند گفت
ماتیاس : اگه الان از اینجا نری هر دومان جان خود را از دست خواهیم داد پادشاه از همه چی باخبر شده فهمیده که تو زنده ای
ماتیاس یهو به فکرش رسید که آنائل از هیچی خبر نداره
ماتیاس : تو از
آنائل : همه چی را میدانم میدانم که مرا نمیخواستن و به تو سپرده بودن که مرا بکشی اما تو مرا در زیر زمین قصرت قائم کردی من از اینجا نمیروم باید با پدر حرف بزنم
ماتیاس : آنائل تو باید از اینجا بروی وگرنه زنده نمی مانی
خدمه ای با اسپ به سمتشون آمد روبه ماتیاس کرد
خدمه : شاهزاده این هم اسپ لطفا زود از اینجا بروید وگرنه پادشاه اینجا می آید همه جا را دنباله شما ها میگردن
ماتیاس : باشه تو برو
خدمه با عجله رفت آنائل با چشم های اشکی اش و صداییکه توش بغض بود دسته برادرش را گرفت
آنائل : لطفا مرا از اینجا بیرون نکن
ماتیاس : معذرت میخواهم اما این به فایده هر دومان هست
ماتیاس دسته آنائل را گرفت و سوار اسپ کرد
آنائل با چشم های اشکی گفت
آنائل : تنهام نزار من حتا نمیدانم الان کجا بروم اصلا این چیست که من سوارش شدم
ماتیاس : فقط از اینجا دور شو همین هیچوقت هم برنگرد من خودم روزی دوباره پیدات میکنم
آنائل اشک هایش رویه گونه هایش جاری شدن
آنائل : این کار را با من نکن برادر
ماتیاس : معذرت میخواهم
ماتیاس اسپ را با دستش زد اسپ حرکت کرد
آنائل تناب های که دوره گردنه اسپ بودن را سفت گرفت تا نیافته
آنائل با گریه با خودش زمزمه کرد
آنائل : من این زندگی را قبول نمی کنم
ماتیاس به حیات قصر رفت پدرش پادشاه را دید که در حلیت قصر ایستاده ملکه هم کنارش ایستاده بود
ماتیاس به سمته پادشاه رفت
ماتیاس : پادشاه
»«»«»«»«»«»«»«»«»«
پارت 5
آنائل همونجوری که رویه تخت اش نشسته بود اشک هایش را با پشته دستش اش پاک کرد و با خودش گفت
آنائل : آنائل ملوین زندگی تو همین هست باید قبولش کنی
همینکه این حرف را زد در زیر زمین با شتاب باز شد ماتیاس با نفس نفس وارده زیر زمین شد آنائل نگران سمتش رفت تا خواست حرفی بزنه ماتیاس دست اش را گرفت
ماتیاس : همراهم بیا
آنائل نگران گفت
آنائل : چشیده
ماتیاس بدون حرف زدنی آنائل را دنباله خود اش کشاند
آنائل همش بهش میگفت تا چشیده چه اتفاقی افتاده اما ماتیاس چیزی نمی گفت فقط با عجله راه میرفت از زیر زمین خارج شدن و به سمته پشته قصر میرفتن
آنائل با تعجب به دور و بر نگاه میکرد خیلی شکه شده بود
به قصر و درخت هایی که بزرگ آن قصر خیره شده بود حتا به خواب هم همچین جا هوایی را ندیده بود یعنی این واقعیت داشت دختری که شاه دوخت اینجا بود ولی حتا اینجا را به خواب هم ندیده بود
آنائل : ای این جا
ماتیاس از قصر بیرون رفت بیرون از قصر دسته آنائل را ول کرد
آنائل : چرا من را اینجا آوردی
ماتیاس : آنائل تو باید از اینجا بروی
آنائل : من کجا بروم من از اینجا نمی روم
ماتیاس شانه های آنائل را گرفت و با استرس و صدای بلند گفت
ماتیاس : اگه الان از اینجا نری هر دومان جان خود را از دست خواهیم داد پادشاه از همه چی باخبر شده فهمیده که تو زنده ای
ماتیاس یهو به فکرش رسید که آنائل از هیچی خبر نداره
ماتیاس : تو از
آنائل : همه چی را میدانم میدانم که مرا نمیخواستن و به تو سپرده بودن که مرا بکشی اما تو مرا در زیر زمین قصرت قائم کردی من از اینجا نمیروم باید با پدر حرف بزنم
ماتیاس : آنائل تو باید از اینجا بروی وگرنه زنده نمی مانی
خدمه ای با اسپ به سمتشون آمد روبه ماتیاس کرد
خدمه : شاهزاده این هم اسپ لطفا زود از اینجا بروید وگرنه پادشاه اینجا می آید همه جا را دنباله شما ها میگردن
ماتیاس : باشه تو برو
خدمه با عجله رفت آنائل با چشم های اشکی اش و صداییکه توش بغض بود دسته برادرش را گرفت
آنائل : لطفا مرا از اینجا بیرون نکن
ماتیاس : معذرت میخواهم اما این به فایده هر دومان هست
ماتیاس دسته آنائل را گرفت و سوار اسپ کرد
آنائل با چشم های اشکی گفت
آنائل : تنهام نزار من حتا نمیدانم الان کجا بروم اصلا این چیست که من سوارش شدم
ماتیاس : فقط از اینجا دور شو همین هیچوقت هم برنگرد من خودم روزی دوباره پیدات میکنم
آنائل اشک هایش رویه گونه هایش جاری شدن
آنائل : این کار را با من نکن برادر
ماتیاس : معذرت میخواهم
ماتیاس اسپ را با دستش زد اسپ حرکت کرد
آنائل تناب های که دوره گردنه اسپ بودن را سفت گرفت تا نیافته
آنائل با گریه با خودش زمزمه کرد
آنائل : من این زندگی را قبول نمی کنم
ماتیاس به حیات قصر رفت پدرش پادشاه را دید که در حلیت قصر ایستاده ملکه هم کنارش ایستاده بود
ماتیاس به سمته پادشاه رفت
ماتیاس : پادشاه
»«»«»«»«»«»«»«»«»«
۲.۰k
۰۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.